بسم الله الرحمن الرحیم

+ دیشب بعد نوشتن مطلب، اضطرابم روی هزار رفت. قشنگ حالات شدید روحی و جسممممیم را میفهمیدم. قدرت آرام کردن خودم را نداشتم. بچه گریان شد. پریدم توی اتاق تا بغلش کنم، مبادا بیدار بشود و تا صبح بی خوابی به سرش بیافتد. حسابی خودم را بهش چسباندم و تلاش کردم برای اینکه آرام بشود، استرس را ذره ذره از وجودم دور کنم. خدا از برکت وجودش آرامم کرد. بیخیال مسواک و . شدم و خوابیدم. در واقع او توی بغل من خوابیده بود. اما در حقیقت من توی بغلش خواب بودم. بعد از ماجرای نوشتن دیشب،قشنگ فهمیدم چرا مشاورم بهم گفت بی زحمت برای آرام شدنت به نوشتن رو نیاور. وقتت را صرف تمرینت کن. :) دلم برایشان تنگ شده.

 

+ از نیمه های شب تا صبح هزاربار با مشت و لگد و دست و پاهای کوچولوی بی قرارش بیدار شدم. عملا خوابم زهر شد. :)) سر ساعت ٥ صبح هم چشمهایش برق خاصی داشت و دلش میخواست نخوابد. گفتم: میای بریم بیرون توی هال مامان نماز بخونه؟» از خدا خواسته سرحال و خندان پاشد و گفت:بله مامان بریم بیرون. خوابم نمیاد.».

شاکی و گریان شد که چرا قرار است نماز بخوانم چون او میخواسته بغلش کنم. گرا دادم حین نماز که بغلم بیاید. اما دلخور بود. راضی نشد و گریه کرد. بعد نماز خواستم ببرم پوشکش را تعویض کنم. جلوی زیردکمه اش خیس بود. اوه. طفلک نم داده بود. آماجی از حسهای بد و بی کفایتی آمد سراغم که: ببین طفلی نمیخوابیده، مال این بوده.» خلاصه که تر و تمیز و دسته گلش کردم و بغلش کردم. شکایت داشت و گریان بود. وسط بل بشوهای اجتماعی، طفلی او هم دارد سوگ و جدایی را تجربه میکند. قرار است با شیر مامان خداحافظی کند. خیلی بی قرار و کلافه است. عصبی ست و دلش همدلی و بغلللللل میخواهد. تلافی شیر نخوردن و ناراحتیش را جای دیگر خالی میکند. :)) طفلک. خیلی فشار عصبی و روحی بدی را دو سه شب پیش متحمل شدم. برای هردو، مادر و بچه، واقعاً پروسه ی خاصی ست. امشب هم کلی کتک حواله ام کرد که چرا ادکلن بابایی را به او نمیدهم و آنها مال خودش هستند، باید دست خودش باشند. :)) دلم برایش میسوخت. صورتم هم از چنگهاش جز جز میکرد. همدلی هم فایده نداشت. یک بغل انتحاری و خفت گیری و به شیرش رسیدن دست آخر مرهمش شد. واقعا امیدوارم که در پس این داستانها، به لحاظ روحی فشار منفی متوجهش نشود. خدا کم و کاستی های ما را برایش جبران کند.

 

+ صبح بعد از آن همه نخوابیدن و از هم پاچیدگی مامان، آخرش باز هم خواب انتخابش نبود. م بیرون زدیم. همسر بعد از شیفت شب به خانه رسیده بودند. حالم جا آمد که قرار است در سکوت و آرامش استراحت کنند. از شدت خستگی چشمهایشان قورباغه ای شده بود. 

از دم در به نام دختر و به میل مامان دختر :)) آش سبزی گرفتم و به طرف مطب دکترم، راه افتادیم. از آش استقبال کرد و مقداری خورد. واقعا چه خنگی کردم که خودم هم از آن نخوردم. گفتم کارم توی مطب زود تمام میشود و میرم میخورم. به همان نام و نشان تا ده و نیم دم مطب دکتر بودیم. خانم دکتر خیلی دیر آمدند. بیمارستان بیمار داشتند. 

دختر عمه ام بالاخره به سمت خانه خواهرم راه افتاده بود. خواهرم و دخترم راهی شدند بروند خانه که دختر عمه پشت در نماند. منم کاملا حواسم پرت بود که مثقالی شارژ ندارم و عن قریب گوشیم خاموش میشود. این در حالی بود که آدرس خانه خواهرم را هم دقیق بلد نبودم. به منشی گفتم که اگر دلش راضی ست شارژش را به من میدهد؟! گفت: این چه حرفیه.» ولی حیف شارژش به گوشی من نمیخورد. خلاصه که گفت وقتی کارت تمام شد، بیا از تلفن مطب زنگ بزن. هنوز پیش خانم دکتر بودم که منشی آمد داخل و گفت: خانم فلانی، خواهرت اومد. :)) » من هم همزمان شرمنده و خوشحال بودم. طفلک رفته بود خانه، پیامکم را دیده بود که گفتم آدرس بفرست، شونصد بار زنگ زده بود، گوشی خاموش بوده، نگران سه تایی دنبالم آمده بودند.

از بعد مهمونی دخترونه سه تایی که اومدم خونه حالم خیلی بهتره. ولی الان که دقیق شدم، از انرژی خانم دکتره. دیدنشون به من حال خوبی میده. امشب یه آرامش عجیبی دارم. هم اثر دعای خیر صاحب نفسیه. هم اثر دیدن دکتر. در مرتبه بعدی هم اون جمع کوچولوی باحال. کلی هم تلاش کردم سر چیزای کوچیک بخندیم. :)) خیلی مزه داد. کاش از هم دور نبودیم.

از حساب کاربری ایتا و بله بیرون آمدم. باید چند روز ورودی هایم را خیلی محدود کنم. اخبار هم که غالباً نمی بینم. 

ولی ته تهش میدانم سر اینکه احساس طرد شدن بهم دست داد، حساب کاربری بله را خروج زدم. آن سری سر نقدهایی که من به ساز و کارهای اجتماعی، برای حمایت از یک مادر، برای ادامه فعالیت هایش داشتم، دوستم یک مدلی من را طرد کرد. جالب است چند روز بعد خود نماینده ها و دولت طرح و لایحه ای را در دستور کار قرار دادند که یکی دوتا از مؤلفه های مورد نقد من را پوشش میداد. یک مادر برای امور اولیه اش، حمایتی از طرف جامعه دریافت نمیکند. اگر هم باشد بسیار محدود است. برای یک نوبت دکتر یا وقت مشاوره، با هزار مکافات باید بچه را بسپری. یک مهد برای اماکن این چنینی در نظر گرفته نمیشود.

من مادر، در دوران شیردهی، کمبودهایی متوجهم میشود، اما مکملها همه خارج از پوشش بیمه هستند. منی که نرم غضروف زانو دارم و باید چندین ماه تحت درمان و دارو باشم، هر ماه حدود ٦٠٠-٧٠٠ تومن فقط خرج داروهایم میشود. داروهایی که هیچ کدام تحت پوشش بیمه نیستند. با دستمزد همسری که یک کارگر ساده است.

برای جلوگیری از پوسیدگی در خانه اگر یک کلاس ثبت نام کنی، باید با هزار و یک نفر هماهنگ کنی. آخر سر هم ترجیح میدهی بچه را با خودت ببری. حالا یا اعضای کلاس تو و شرایطتت را میپذیرند، یا نه! یک مکانی برای سرگرمی و نگه داری بچه ها، باز در نظر گرفته نشده است.

خلاصه که ما اینها را گفتیم، فردا دوستم از گروه دورهمی خانه من بیرون رفت و چند وضعیت واتساپی گذاشت که چه قدر بعضی ها غر میزنند و رسیدن به جامعه آرمانی زحمت میخواهد و راحت طلب نباشیم و چنین و چنان. مدتی گذشته است. از اینکه طرد شده ام حالم بد است. به چتهای من واکنشی نشان نمیدهد. اما برای باقی بچه ها نظر میگذارد. اگر چه که کلاً به خاطر مشغله دو فرزندی، عضو کمرنگ گروه است. اما میدانم که تک تک پیامها را میخواند.

 

وای چه قدر نوشتم :))


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها