بسم الله الرحمن الرحیم

پست قبلی را خاطرات تان هست? :/ دیگر اگر یاد ندارید هم مهم نیست، ولی چیزی که الان مهم شده و ذهنم را به خودش مشغول کرده این است که حدس میزنم طی یکی دو جلسه بعد، استاد از من بخواهد به کلاس نروم و یک چیزی هم دستی بهم بدهد تا بنشینم تنها در خانه و به همان درس و مشق و اموراتم بگذرم. :| اما شاید بپرسید چرا?! اگر چه که چرایش ربط به خودم دارد ولی احیانا برای این که هر بار یک بلایی سرم می آید و جابه جا استخوان ها و مفصل هایم درد میگیرند. یک روز سیاتیک، یک روز مهره پنجم کمر و دمبل های دیروز :| درد را در مچ چپ به ارمغان آورده .
دارم کارهایم را در ذهنم ردیف می کنم تا ببینم برای عمل به دستورات خدا کجاها اشتباه فن زده ام و زندگی و بندگی ام را به بیماری و مرض کشانده ام. کارهای غلطی که ریز ریز جمع شده اند و حالا می توانند مرا از پای در بیاورند. اما یادم به مهربانی و لطفش می افتد. به این که چه قدر حواسش به ماست. به عذرخواهی کوچکی دست نوازش بر سرت میکشد و حال دلت را خوب خوب می کند.
اما ای کاش آن قدر درب و داغان نشده بودم، گاهی . یاد القائات شیطان می افتم. برای خدا ای کاش و اما و اگر نچینم. او برایش فرقی نمی کند چه قدر خودت را مچاله کرده ای، دستت را می گیرد .

آن شب بدجور حس می کردم از دنیا سیلی خورده ام. در خودم حسابی فروریختم و فهمیدم که چه قدر به همه چیز جز خودش دلبسته ام. همه که از خانه رفتند، گریه ها پایین می ریختند و دل آشوب تر میشد. یکهو وسط جز زدن ها تلفنم زنگ خورد. رقیه بود از مقابل گنبد طلا .

پ.ن: عاشقی بر گزیده ام که مپرس. السلام علیک ای امام جان
والی الله ترجع الامور .

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها