بسم الله الرحمن الرحیم
1
اول از هر چیزی ممنونم از تک تک شما دوستان و بزرگواران که به بنده محبت داشتید. اجر شما با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
2
اصلا نمی دانم گفتن از حال و هوای روحی و جسمی ام آن هم این قدر روشن و واضح، این جا میان دید مردان و ن کار درستی بود یا نه! اما امیدوارم که کار اشتباهی را مرتکب نشده باشم.
3
دوشنبه هفته قبل به خاطر ادامه پیدا کردن بیماری با مطب تماس گرفتم و از منشی سوال کردم که مراجعه کنم یا نیازی نیست، که منشی گفت بله حتما تشریف ببرم.
چند دقیقه بعد یادم افتاد فراموش کردم نوبت بگیرم، تماس گرفتم و گفتم نوبتی می خواهم، گفت نوبتی نداریم، برای همین دوباره به حال بدم اشاره ای کردم. خلاصه که گفت حتما بروم.
رسیدم مطب اما بر خلاف انتظارم آنچنان شلوغ نبود. به عنوان آخرین نفر برایم نوبت زد.
آن قدر منتظر ماندم تا به جز دو سه نفر دیگر کسی توی مطب نبود. از نشستن روی صندلی کلافه و خسته بلند شدم که منشی اشاره کرد بروم داخل.
وقتی مقابل دکتر نشستم، سندرم پاهای بی قرارم شدیدتر شده بود و با عجز و لابه شرح حال می دادم. دکتر هم از وضعیتم تعجب کرد و پرسید که تا به حال سابقه داشته این طور باشم یا نه و بعد از آن طبق احتمالی که می داد گفت که باید برایم چکاپی بنویسد. کلماتش مثل اسیدی بودند که توی معده ام غل غل بزند و باعث شود دست و پایم را گم کنم. اما خب می دانستم که احتمالی که می دهد زیر صفر است و از دادن یک پول چکاپ بی خود دیگر منصرفش کردم. اما جالب این جاست که از همان چند کلمه حرف و آن احتمال رد شده کاملا متلاطم شدم و انگار پاهایم را به زور باخودم می کشیدم.
دارو را از عطاری طبقه پایین گرفتم و موقع حساب کردن مسئول داروخانه پرسید که چرا آن قدر مضطربم؟! او از دلم خبر نداشت اما من فقط به گفتن "حالم خوب نیست" بسنده کردم و رفتم بالا. گوشه ای ایستاده بودم تا نوبت نشان دادن داروهای من برسد و تلاشم را می کردم تا گلوله های داغ آماده شلیک از چشم هایم پایین نریزند. وارد اتاق دکتر شدم، من و منشی و آن خانم و آقا و دخترشان. به منشی گفتم که اگر بشود من بعد ان ها بروم داخل و دارویم را نشان بدهم، اما گفت که خانم دکتر اصرار دارند. داروها را بردم سر میز دکتر و همین که شروع کردند به توضیح دادن صورتم گلوله باران شد. دکتر که انتظار چنین واکنشی را نداشت سریع خودش را جمع و جور کرد و دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت با این دارو حل می شود. حل می شود. و من خجالت زده از خانواده ای بودم که آنجا توی اتاق دکتر نشسته بودند ولی خب دیگر این چیزها مهم نبود. خدا حافظی کردم و بیرون آمدم. به خاطر همان چند کلمه و استمرار این حال های لعنتی تا خانه گریه کردم .
4
به حول و قوه الهی از جمعه صبح حالم کاملا خوب شده تا الان و این را مدیون دعاهایتان هستم و امیدوارم که خداوند این امتحان را برایم به پایان برساند چرا که خواب های مدام این هفته ام حاکی از نفس نداشته و نای از جان رفته است. الحمدلله انگشت هایم هم با وجود بهتر شدن بیماری حالشان بهتر است و ترکهایشان خوب تر شده و تلاشم را می کنم که دستکش هایم را مرتب دست کنم و دست به آب نزنم . ان شاءالله که خداوند هیچ کس را گرفتار بیماری نکند .
5
از صالحه جان ممنونم بابت دعاهای خوبی که توصیه کرد و مرهم بر بی قراری قلبم گذاشت. واقعا حالم را بهتر کرده و روحیه ام بالاتر آمده است.
6
یک دختری دارم که به حرف زدن با من نیاز دارد ولی حقیقتا روح و روانم کششش را ندارد و نمی دانم باید چه کار کنم؟ وقتی یادش می افتم حسابی دمق می شوم. میم پدرش را از دست داده و با تهدید های خانواده پدری اش مبنی بر این که اگر مادرش با عمویش ازدواج نکند او را از مادرش می گیرند، حالا خیلی وقت است دختر عمویش شده. اما داستان از این قرار است که عمو بسیار بد خلق و دست کج است و تمام عمرش را توی زندان سپری می کند و حضورش چیزی جز کتک زدن بچه ها و بد رفتاری با آن ها به همراه ندارد. این خانواده واقعا به کمک نیاز دارند و الان تا جایی که اطلاع دارم مادر در حال جدا شدن از این عموست و پسر خانواده هم دارد به راه های خلاف کشیده می شود. فقر و تنگدستی شان بی داد می کند و خرجی که خیریه و کمیته امداد برایشان در نظر گرفته کفاف زندگی این بانوی بزرگوار و چهار بچه کوچکش را نمی دهد. میم از شاگردهای من توی خیریه بود و مرتب اقدام به خودکشی می کند. واقعا نمی دانم چه طور می شود کمک شان کنم. گاهی از خودم متنفر می شوم از این حجم از رفاه و بی عرضگی و حقیقتا برایم سوال است که چه طور می گذرانند و روزها را شب می کنند. بسیار به دعای خیرتان نیاز مندیم. این خانواده همان خانواده ای هستند که پارسال معرفی کردم و گروهی از دوستان لطف کردند و مبالغی را برایشان به کارت بنده واریز کردند. الان ایدهی دیگری دارم در راستای کمک مالی به آن ها که با همکاری شما دوستان امکان پذیر است. ان شاءالله در پست های بعدی به اطلاع علاقه مندان می رسانم.
پ.ن: حالا فهمیده ام که علی رغم این که همه می گویند دل گنده امّا صبرم بسیار کم است و تازه میان این امتحانات الهی ست که معلوم شده چه قدر دست و بالم خالی ست. ان شاءالله
و الی الله ترجع الامور .
*بهرام سیاره
بسم الله الرحمن الرحیم
+ جا داره از دوستم به خاطر معرفی فضای وب اون روز برای سمیرا تشکر کنم. می پرسید چرا? چون باعث شد کنجکاوی کنم و برم تو فاز وبلاگ نوشتن و آشنا شدن با این فضاها. ممنونم ازت نسیم جان. اگرچه که فکر نمی کنم اینجا رو بخونی.
از همه شما ممنونم که لطف کردید و بنده حقیر را دعا نمودید. واقعا اثر معجزه آسای دعاهای شما را بارها در زندگی ام دیده ام و خداوند را شاکرم که بواسطه ی این جا بودن، از همنشینی با خوبانی چون شما متنعمم کرد. نعمت های پربرکتی که همیشه خیر به من رساندید. امام عصر عج الله پاسخگوی محبت های شما باشند ان شاءالله.
دیروز نوبت داشتم برای چکاپ دوم، برای همین با وجود حال درب و داغانم به هر نکبتی بود خودم را به مطب دکتر رساندم. اما موقع تحویل دفترچه متوجه شدم منشی علی رغم آن همه تاکید من برای نوبت گرفتن با پزشک خانم، برداشته و برای شیفت پزشک آقا به من نوبت داده است. یکهو احساس کردم تمام بدنم عرق سردی کرد و جا خوردم. به منشی می گویم که واقعا حالم خراب است و به زحمت تا آنجا رفته ام و چرا باید این اتفاق بیافتد? می گوید همکار دیگرش نوبت داده و او بی خبر است و نوبتی برای امروز برایم نوشت. از مطب بیرون می آیم و دم آسانسور پق می زنم زیر گریه. دکمه را می زنم تا بیاید بالا و به این فکر می کنم که واقعا چرا گریه؟ خب برای این که با مکافات رفته بودم و حالا دست خالی باید بر میگشتم، درحالی که نا نداشتم. اشکهایم را توی شیشه آسانسور پاک می کنم و پیاده می شوم. دم مجتمع یک آبمیوه فروشی ست. می روم و یک آب هویج سفارش می دهم تا بلکه مرهمی باشد و حالم را جا بیاورد. مرد مغازه دار می گوید که با یخ باشد یا بدون یخ؟ هوا گرم است و آفتاب جزت را در می آورد. اما من بدون یخ را انتخاب کردم. چون انگار تا مغز استخوانم یخ زده است. آب هویج را بر می دارم و با چند قدم فاتحه اش را می خوانم.
تا ایستگاه بی آرتی چیزی نمانده است و همه خوشی ام به این است که فرت می رسم دم طرب انگیز غربی. آخر از ایستگاه تا خانه باید دوتا طرب انگیزها را پیاده گز کنم. اما راه رفتن کنار مادی توی زل آفتاب زیر سایه ی خنک درختان می چسبد، به شرطی که دل و دماغ کافی داشته باشی. :)
+ الان حالم بهتر است، اگرچه هنوز داروها اثر بزرگی نکرده اند و عمده شان را مصرف نکرده ام. ولی چیزی که تغییر کرده حرف زدن با آن خانم مهربان امروز عصری توی مطب بود.
از خانه که بیرون زدم یادم افتاد کارتم را جا گذاشته ام، برای همین برگشتم بالا و برش داشتم. اما از این بدتر این که رفتم توی ایستگاه بی آرتی و خدا خدا می کردم اتوبوس زود برسد، :| و عاقبت از هول حلیم افتادم توی دیگ. :/ بله. درستوقتی اتوبوس پیچید توی خیابان صغیر، به خودم آمدم که چرا از این مسیر می رود؟ و توجیه آوردم که شاید مسیر ولیعصر به خاطر عزاداری شلوغ بوده و از این دست اراجیفی که خودم را با آن ها آرام کردم. :/ ولی خب انکار بی فایده بود. بر اثر بی حواسی اتوبوس را اشتباه سوار شده بودم. چیزی که به کل عمرم سابقه نداشت. :| نتیجه هم این شد که ساعت شش و چهل و شش دقیقه رفتم نشستم روی صندلی انتظار مطب و مفتخر شدم که اسمم به عنوان آخر بیمر برود داخل دفتر منشی. اما خب به همین سادگی هم نبود، به نظرم ماجرا قشنگتر از این حرفها بود. :) روی صندلی های انتظار همیشگی جا نبود، برای همین در اتاق اضافی را باز گذاشته بودند تا روی آن دوتا سه تا صندلی هم بشود نشست و منتظر بود. من هم با یک خانم دیگر رفتیم آنجا. چند دقیقه ای که گذشت کلمات اولیه از طرف من رد و بدل شد. آخر من عشق ارتباط گرفتن با آدم ها هستم. سکوت و صم بکم بودن برایم سنگین و زجر آور است. :| ترجیح می دهم با کسی صحبت کنم. خانم بغل دستی دستش بند بود، اما وسط پیامک هایش هر بار نگاه مهربانی به من می کرد و چیزی می گفتیم. من هم که در یک حرکت خیلی عجیب حوصله کتاب خواندن فقط داشتم، به کتاب الکترونیکم مشغول بودم. ب ای همین از خدایم بود که آخرین نفر چراغ مطب را خاموش کنم و بروم.
خانم بغل دستی مهربان برای استرس به خانم دکتر مراجعه کرده بود، ولی باید بگویم که یک دنیا آرامش با خودش داشت. آن قدر مهربان و آرام که با لبخند و از نهایت احساسش به حرفهایم گوش کرد و برایم صحبت کرد. به گرمی صحبت اما با یک دریایی از آرامش. انگار که برای دخترش حرف می زد. ^__^ من درونش اضطرابی نمی دیدم. به نظرم خیلی متین و آرام می آمد.
بیمارها یکی یکی رفتند و جا باز شد و ما دوتا آمدیم بیرون روی صندلی های انتظار سالن نشستیم. برایم از توی گوشی اش عش را نشان داد و باهم درباره او صحبت کردیم. :) اما چیزی که تعجبم را بر انگیخت این بود که خانم مهربان و آرام چند دقیقه پیش، وقتی از دخترش حرف می زد کاملا مضطرب و نگران
بود. انگار چهره ی جدیدی از او برایم نمایان شد. این بار من تلاشم را کردم تا آرامش کنم. ;) البته خودش سرچشمه آرامش بود. آن قدر که همه چیزش را سپرده بود به خدا.
به من گفت که امشب در تنهایی ام برای خدا نامه ی بلند بالایی بنویسم و فقط از او بخواهم و بگویم که قدرتش را ندارم و ضعیف و رنجور و خسته ام. :) از شما خانم مهربان ممنونم. خانم مهربان، شما رزق امشب من از طرف خدا بودید. امام عصر عزیزم، من از شما ممنونم. از شما و دعاهای خوبتان هم باز تشکر می کنم. حال من خوب است. بهتر هم می شود.
امشب تجربه دوم تنها در خانه را دارم سپری می کنم. می شد بروم خانه بابا و کمی استراحت کنم، اما طاقت استرس دادن به مامان را ندارم. از حالم بی خبر اند و فکر می کنند خوبم و حتی از تنهایی ام هم چیزی نگفته ام. همین مرا بس که دیگر وسط مشکلات روزانه زندگی شان غم مرا نداشته باشند. اما امیدوارم دوستان عزیز گذشته ام را دوباره به دست بیاورم. تحمل این دنیا بدون داشتن هم صحبت برایم مرارت آور است. آن هم من که با حرف زدن آرام می شوم.
و الی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب، هر سه تا منشی. خلاصه که منشی آمد و گفتم نوبت داشتم ولی نوشته نشده، چیزی نگفت و پولم را حساب کردم رفتم نشستم.
روی صندلی نشسته ام تا نوبتم بشود، این بار تپش قلب خاصی نداشتم و همین طور بی خیال منتظر بودم. دستم را توی کیفم فرو کردم و میان برداشتن، تسبیح و صلوات شمار و گوشی مردد ماندم. تمرکز خوبی برای صلوات فرستادن نداشتن، حوصله کتاب الکترونیک هم نبود، برای همین سرم را بردم توی گوشی و عکس های گالری را ورق زدم. عکس های ترو تازه ای که خانوادگی گرفته بودیم را ورق زدم، تا آن جا که پوشه سیصدتایی عکس هایش تمام شد. این یکی را بستم و رفتم سراغ آن یکی پوشه که از گوشی همسر ریخته بودیم و چیز خاصی دستت را نمیگرفت. بالاخره توی گوشی مردها نباید دنبال چیز خاصی بود، انتظار زیادی ست دیگر. اما از بین آن چند تا یک چیزی بود که دلم را برد. عکس آقاجون بعد از فوت شان بود.
کل بدن بلند بالایشان شده بود استخوان خالص با یک صورت زرد رنگ که چه قدر دلم را بهم مچاله می کند. آخر شما صورت سفید و خوشگل آقاجون را ندیده بودید که بدانید از چه چیزی حرف میزنم. از آن عکس پرت شدم به مردشور خانه قمشه. همه بیرون ایستاده بودیم زیر سایه درخت ها تا خبرمان کنند که برویم و آقاجان را بعد از غسل و کفن ببینیم و تا دیدارمان به قیامت بیافتد، یک بار دیگر دیده باشیم شان.
یکهو همهمه شد. از داخل مردشور خانه صدا زدند که خانواده متوفی بروند و مرده را ببیند. من که همیشه عذاب نرسیدن به موقع گریبان گریم هست، آنجا هم داشتم له میشدم که چرا نرفتم ببینمشان?! چرا پیله نشدم به همسرم، وقتی آن شب با گریه گفت که باید برود لباس مشکی بخرد? دویدم طرف مردشورخانه و گریه می کردم. قلبم توی سینه ام جا نمیشد. آب دهانم به زور ماهیچه ها پایین میرفت. در عرض همین چند لحظه همه آنجا را شلوغ کردند. کسی از داخل اتاق شستشو بیرون آمد. پیرمرد نهیفی بود که با زور عصایش خودش را نگه داشته بود. خدای من، انگار آقاجون رعنای مان کوچک شده بود. بعدا فهمیدم که آن پیرمرد، عمو امرالله بوده است. برادر آقاجون.
من گریه می کردم و می لرزیدم. همسر و شوهر عمه زیر کتف خواهر و عمه را گرفته بودند و از اتاق بیرون می آوردندشان. نیمه جان بودند و پاهایشان روی زمین می کشید. همه را داشتند بیرون می کردند. ازدحام مردها نمی گذاشت بروم داخل. پسر عمه همسر هم پشت سرم ایستاده بود و هنوز توی بهت بود که چرا وقتی وسط دوره آموزشی سربازی بوده و نمی توانسته بیاید خانه، باید آقاجون مرده باشد. می خواستیم برویم داخل که یکهو گفتند بقیه سر مزار مرده را ببینند. من می دانستم که نباید یک بار دیگر فرصت را از دست بدهم، عنان از کف دادم و جیغ می زدم. نهههه من باید ببینمشون. نهههه بزارید من برم.
بابا که تقلای من را دیدند، دستم را گرفتند و از وسط جمعیت برایم جا باز کردند، خواهش کردند که پارچه را از روی صورت مرده کنار بزنند. با بهت به صورت زیبای سفیدشان نگاه می کردم. آقاجون مگر می شود با این همه زیبایی و تازگی رفته باشی از پیش ما? صورتتان درست شبیه آن شبی بود که رفته بودید حمام و لپ هایتان به خاطر کیسه کشیدن گل انداخته بود. همان شب جشن عقدمان. یادتان هست? دور اتاق چرخیدید برای همسر شعر خواندید و دست زدید. همان قدر قشنگ. همان قدر لطیف. این صورت بیشتر به زنده ها می ماند. با بهت به صورتتان نگاه می کنم و چند بار بر می گردم سمت بابا و می پرسم می شود بوس شان کرد؟ می گویند بله. اما من بیشتر از جواب بله، منتظر تردید ترس های درونی خودم هستم. چشم به روی همه چیز می بندم و فقط تو را می بوسم.
ظاهرا نوبتم شده است، منشی صدایم می زند. داخل اتاق که می شوم، مثل همیشه می خندم و میروم می نشینم. مثل همیشه منتظر حرف های دلگرم کننده همیشگی خانم دکترم هستم. آخر یک آرامشی دارد که به آدم منتقل می شود.
برگه چکاپ را بر می دارد و خط به خط می خواند. به من نگاه می کند و می گوید که توده ها خوش خیم اند، اما باید برای مشاوره به مرکز تخصصی فلان مراجعه کنم تا اگر لازم باشد نمونه برداری کنند. آدرس و شماره تلفن را می خواند، کمی دستپاچته شده ام، تلفن را دوباره تکرار می کنند. تذکر می دهند که شاید به جراحی نیاز باشد. باید از الان آمادگی اش را داشته باشم.
و من به گریه های روی تخت مطب متخصص فکر می کنم و آن دستگاهی که روبه رویم بود و از آن تو یکی یکی توده ها را می شمرد. به حرفهای آن دکتر فکر می کنم که وقتی گریه ام را دید گفت که چه قدر لوس ام و چیز مهمی نیست و جراحی نیاز ندارد. به حرف های زن عموی آقای پلاک در مورد توده و و حشت دختر متخصصش از جواب چکاپ مادر. و روی تخت آن روز اشک هایم ریختند پایین با این حرف ها. انگار هر توده ای که پیدا می شد سیخی بود که توی قلبم فرو می رفت.
از مطب بیرون آمده ام و به این فکر می کنم که دیگر جای گریه نیست و باید به همان چند قطره اشک آن روز بسنده کنم. می توانست بدتر از این ها هم باشد. می توانست .
دو چکاپ دقیق تر پیش رو دارم، یکی فردا برای پیگیری بیماری قبلی و یکی شنبه برای این گوشواره جدیدی که باز آمد آویزانم شد.
دارم به این فکر می کنم که هر چه در امتحان های قبلی نوشته بودم پاک شده، حالا باید از نو بنویسم. خدا کمکم کن مایه ی رشد باشد، نه سر شکستگی.
پ.ن: میشه برام دعا کنید?هیچ کسی خبر نداره. دلمم نمیخواد به کسی بگم. این تازه بیشتر نگرانم می کنه. چون هیچ تجربه ای ندارم.
و الی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
همون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.
در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.
پست های قبلی خاطرتان هست? همان که در مدح و ستایش کلاس ورزش و حال خوب بعدش برایتان سخن راندم? همان را می گویم. این بار که از دکتر داروگرفتم، خیلی خوب و مامان اثر کرد و علائم بیماری خیلی زود رفع شدند، اما از یکشنبه میانه کلاس علائم بیماری یهو به من هجوم آوردند و من خیال می کردم که از شدت خستگی حالی به حالی میشوم و حتما باز هم قندم افتاده و از این دست احتمالات همیشگی که من بوسیله ی آن ها جیب هایم را پر می کنم تا در مواقع وم درشان بیاورم و دلایل ضعف و سستی ام را بیان کنم. :/ کلاس که تمام شد من از باشگاه به خانه مامان شماره 2 روانه شدم و از فرط بی حالی به زبان بسته ای میماندم که در بیابانی رها شده و آب و نانی به او نرسیده است. اما خب این خلاف واقع بود چون عمرا مامان ها بگذارند یک لحظه دهانتان استراحت کند و از شدت مهربانی هی چیزهای خوشمزه می آورند و می گویند بخور جانم. چرا هیچی نمی خوری. خلاصه که ما هی چیزهای مختلف خوردیم و هی بی حال ماندیم تا این که شب برگشتیم خانه خودمان و از فردا صبح مچ دستم تا روز بعدش فلجم کرده بود. حتی نمی توانستم یک بشقاب را توی دستم بگیرم و بسابم و به فلاکتی و آه و اشکی گذراندیم تا روز موعود سه شنبه جلسه بعدی. چشمتان پر نور باد :| و از گزند و بلایا دور باد، من آن روز توی آن یکی پست آمدم گفتم به به، به به از این همه گل و بلبل و نوا و آهنگی که نیست من چه قدر خوشبختم و کلاسمان چه قدر خوب است. :| بله. و درست از همان فردای آن پست، استادجان سی دی جان شان را آورده بودند و شور و طرب را به کلاسمان هدیه کردند :/ :| حالا اصلا صدای استاد نمیومد، همه هی میگفتن کمش کنید، کم، کمتر، استاااااد ما نمیشویم. و نهایتا یک صدای خفه ای بود که از آن گوشه های کلاس می آمد. و باید مراقب این چشم های شورم باشم، چون هر بار که از چیزی حرفی زده ام یک اتفاق شومی افتاده. مثل آن روز دم حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی که آن برادر فنچ از در حوزه بیرون آمد و رفت که سوار ماشین حوزه شود و من داشتم به ماشین نگاه می کردم و می گفتم نگاه کن این فنچا همه چی دارند، ما اون وقتا هی باید ازشون برای هر برنامه ای با التماس دو قرون پول می گرفتیم، و رویم را بر گردانم و باااامب. ماشینش با یک پژو دویست و شش تصادف کرد. خودم از حرفم ترسیدم و خنده ام گرفت و آن یکی بار دیگر که . و هر وقت هم من باب حال خوبم سخنی از حلقم خارج شود، بلافاصله علائم بیماری از پا می اندازدم. :(
امروز پیش پزشکم نوبت داشتم و داشتم شرح حالم را برایش می گفتم. این که کلاس ورزش میروم به توصیه ی خانم کارشناس ورزشی که دفعه قبل به تجویز خانم دکتر برای بهبود بیماری به ایشان مراجعه کردم. :| ایشان با تعجب و شگفتی گفتند، "ای وای. چرا رفتی? برات ممنوعه. خانم میم گفتن? چند بار به بچه های سالن گفتم واسه بیمارای من طبابت نکنید." و من در افق محو بودم و این که عجب کاری کردم و به نظرم باید از خانم میم دفاع میکردم، چون طفلی برای درد شدید گردن و کتفم گفته بود که این ورزش ها خوب اند. خلاصه که از موقع خروج باز هم تاکید کردند که "کلاست و نری ها! " و من این گونه :))) از مطب خارج میشدم.
الان باز داروهای جدید گرفتم و هی هر بار یک بیماری های جدیدی شبیه گوشواره و النگو و گردنبد به من آویزان می شوند و من می روم پیش دکتر جانم تا بیاید از جسمم بکندشان.
واقعا نمی دانم تا کی قرار است این اوضاع ادامه داشته باشد. شده ام عین پیرزن ها. هر دم از این باغ بری می رسد و من مانده ام تنهای تنها. با پایان نامه ای که از آن متنفرم و هنوز دو سه بخش از پروپوزالم را ننوشته ام و تحویل گروه نداده ام، در حالی که شش دانشجوی همکلاسی ام پروپوزال هایشان تایید شده و دارند روی رساله شان کار می کنند.
امروز و چند روز پیش و همیشه دیگران گلایه دارند که پلک یک زنگ به ما بزن، ما نگران می شویم و دلمان تنگ می شود. ولی من مستقیم و غیر مستقیم گفته ام که اگر از آسمان سنگ هم ببارد من نهایتا ماهی یک بار حتی به مامان شماره یک زنگ می زنم. مامان خودشان علتش را می دانند و گفته اند شما زنگ نزن و خودم زنگت می زنم. چرا برای احوال پرسی و زنگ زدن کوچکتر بزرگتری می کنیم? با این که مامان شماره 2 می دانند که همسر هنوز کار ندارند و ما داریم از پول گوشه جیبمان تناول می کنیم ولی باز هم انتظار هست که پلک به همه زنگ بزند و احوال همه را بپرسد. ولی من دلم نمی خواهد در این وضعیت اقتصادی پول مان خرج زنگ زدن بشود. چون نه اعصابم می کشد نه پولم. با این که همسر هم از این استدلالم ناراحت می شوند و می گویند که این چه حرفی ست و این ها، باز هم توی کتم نمی رود. پارسال از شدت بی پولی تابستان در خودمان مچاله بودیم و از شدت گرسنگی و افسردگی و خوردن مدام پلو عدس و مرغ تنهای تنها. حالمان از خودمان بهم می خورد. گاهی میشد که حتی نمک هم نبود توی خانه. فقط یک شارژ ته گوشی ام مانده بود و شده بود جیره وقت ضرورت، چون تلفن هم به خاطر پرداخت نشدن قبض قطع شده بود. آن وقت همه لپ هایشان را باد می کردند که چرا سراغ نمی گیرند بعضی ها. در حالی که حتی یک نفر از دوستانم (چرا یکی شون زنگ زد) هم زنگ نزد حالی بپرسد، در صورتی که از شدت افسردگی به گوشه ای خزیده بودم و اصلا و ابدا حال و حوصله ای نداشتم. یک نفر نگفت زنگی بزنیم ببینیم فلانی زنده است یا مرده?! چرا زنگ نزد؟ چرا؟ ولی هیچ کس فر نکرد که فلانی حتی یک قران نداشت که زنگ بزند. حتی یک پول سیاه نداشت که با اتوبوس از خانه بیرون بیاید تا بلکه دلش وا شود.
واقعا چرااا؟ چرا؟ من هم آدمم. من هم دلم تنگ می شود. من هم یک هفته بود توی خانه به خودم می پیچیدم. خب شما یک زنگ می زدید. من فراموش می کنم. من کار دارم و مشغله دارم. شما زنگ بزنید. علت اصلی اش را نمی توانم بگویم ولی حتما باید به ما علت بگویند؟باید حتما ما را مجاب کنند؟
خلاصه این که حالم بده و این حرف ها هم برون ریزی های حال بد منه. وگرنه فکر نکنم کسی توی این دنیا مامان شماره2 مهربون تری از مامان شماره2 من داشته باشه. خب دیگه همین. باید یه جایی صحبت می کردم بالاخره. هووف
بسم الله الرحمن الرحیم
برای تنظیم شدن قلب های مان بیایید باهم قراری بگذاریم. یک قرار دوستانه که دل های مان را آرام کند به یاد قرار بی قراران. امام جان.
بیایید چهل روز، به یاد هم و برای هم دعا کنیم. خواسته های خودمان را کناری بگذاریم و فقط برای اجابت دل های همدیگر دست نیاز به سوی مولایمان دراز کنیم.
چهل روز، روزی صد صلوات هدیه به امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف، به نیابت از دوستانمان و دل های بی قرارشان.
شروع از شنبه 13مرداد
قرار بی قراران، قرارم آرزوست .
والی الله ترجع الامور .
379
روزهای اول دانشگاه وقتی چیزی از سال بالایی ها و عابران و جنبندگان سوال می کردی، میشنیدی که خنده کنان با دست نشانت می دهند و می گویند: "صفریه" بعد هم اگر خیلی تحویلت می گرفتند، دست آخر با یک آدرس اشتباه و راهنمایی های سربالا می فرستادندت رد کارت. یک جوری که از خجالت کز کنی توی خودت. البته ما بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم،از هیچ کس آدرسی نپرسیدم و راهنمایی نگرفتم.مگر موارد قلیل، آن هایی را هم که بعدا شناختم و از ایشان زخمی خورده بودم، خدمتشان اظهار دلخوری می کردم. بالاخره باید یکجوری گلیم مان را از آب بالا می کشیدیم تا کسی جرأت نکند صفری خطابمان کند. اما بعدها دلم برای همان روزهای اول تنگ شد. خامی و بی تجربگی اش خنده دار بود. همیشه به خاطر این که بعد از کوییزهای شبانه دانشگاه، بابا و مامان می آمدند دنبالم، بچه ها مسخره ام می کردند. ولی برایم ذره ای اهمیت نداشت. چون ترجیح میدادم آن وقت شب، با پدر و مادرم باشم، تا سر دروازه تهران برای اتوبوس های رهنان منتظر بایستم، بلکه علفی زیر پایم سبز شد و اتوبوسی قصد مقصد ما را بنماید.
از آن سال ها تقریبا هفت هشت سالی گذشته و اولین های زیادی را چشیدم و در خیلی زمینه ها صفر کیلومتر بودنم گذشته و حالا دیگر لقب قشنگ صفری را ندارم. اما امشب دوباره اینجا من یک صفری هستم، صفری که قرار است چیزی را برای اولین بار در تمام عمرش تجربه کند. قرار است امشب را به تنهایی صبح کنم و در این واحد نقلی مان شب را بگذرانم. در همه این سالها، حتی یک شب عم نبوده که من در خانه تنها مانده باشم و همیشه ترس از تاریکی و تنهایی در شب و البته مراقبت های همیشگی بابا و مامان نگذاشته تا این تجربه را داشته باشم. کما این که خودم هم جرأتش را نداشتم در خانه ی ویلایی بابا اینها، شب را تنها بمانم و حتی غروب ها و روزهای اول، تاب تنها ماندن در این چهار دیواری کوچک را نداشتم.
خدایا تاریکی و تنهایی خانه آخرت مان را با نور لطف و رحمتت روشن بگردان.
+ لطفا برای پدر بزرگ مرحوم ما و همه رفتگان خاک، شهدا و امام شهدا فاتحه ای بفرستید.
والی الله ترجع الامور.
بسم الله الرحمن الرحیم
لابد پست قبلی را خوانده اید، که اگر نخوانده اید، بی زحمت نگاهی بیاندازید. سوالی داشتم از شما، ان شاءالله که بی پاسخ نماند.
+شما به عنوان یک خانم متاهل، در زندگی مشترک تان، در چه اموری مستقل عمل می کنید? استقلال در زندگی مشترک را چگونه برای خودتان تعریف کرده اید?! آیا اصلا چنین چیزی برای شما پسندیده است؟
+ شما به عنوان یک آقای متاهل، ترجیح می دهید، خانم شما در چه اموری مستقل عمل کنند? به نظر شما تعریف یک خانم محکم و لطیف چیست? اصلا چنین ترکیبی را برای یک همسر می پسندید?! از نظر شما تکیه کردن به مرد توسط همسر، در چه جاهایی از زندگی مشترک، موجب خستگی و کلافگی مرد خواهد شد?!
پ.ن: احیانا اگر سوال ها خشک و دوست داشتنی نیستند، ببخشند دوستان. برای من خیلی مهم است پاسخ این سوال ها. دور و برم مدلهای مختلفی میبینم. تشخیص این که بعضی بواسطه مسیری که زندگی اجبارا برایشان تعیین کرده این طور عمل می کنند یا این که واقعا راضی هستند سخت است. اما در میان پست های وبلاگ های آقایان چند مورد دیده بودم که به این مسئله اشاره شده است. این مسئله منظورم این سوال "اگر من روزی دیگر در کنار خانمم نباشم، آیا او از عهده خودش و خانواده باقی مانده بر می آید؟" است. برایم پاسخ هر دو طرف جالب، خواندنی و حائز اهمیت است.
پ.ن۲: البته از همه دوستان و بزرگواران، اعم از مجرد و متاهل که زحمت می کشند و پاسخ می دهند سپاس گزارم.
بعدا نوشت:
و الی الله ترجع الامور .
بسم الرحمن الرحیم
سلاااام روزتون بخیر. این عید بزرگ و ناب رو بهتون تبریک میگم. ان شاءالله که از شیعیان و ولایتمداران حقیقی مولامون باشیم.
عرض تبریک به محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
من برای نوشتن بضاعت زیادی ندارم. برای همین هم حال خوب این تبریک رو با صحبت اضافه تری خراب نمیکنم. :)
ان شاءالله که بهترین ها رو از جانب حضرتشون عیدی بگیریم.
ان شاءالله که شاهد ثمره حقیقی غدیر باشیم .
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای نقاهت رو سپری کردم و بعد از دو سه روز مهمان خانه پدری بودن به خانه برگشتم. اگرچه دلم میخواست به خانه برگردم اما هنوز جسمم تاب و توان کافی نداشت. به هر حال زندگی همین است. :) باید تاب آورد به هر شکل.
قبل از این دوماهه بعد از یکسال کمی نظم و انظباط خانه داری ام سر و شکل آدم گونه ای به خود گرفته بود و روال کار دستم آمده بود. ولی بعد از این مدت دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتم. :|
آن قدر که شما خواننده های این جا فهمیده و باشعور و منظم هستید، از بابت بیان این حرفها اینجا خجلم. اما واقعا باید حرف بزنم. حرفها از سر و کله ام سر ریز کرده اند. دیگر توی دهانم جا نمی شوند.
نمیدانم برای همه همین طور است یا فقط ما این ریختی هستیم. آن دو سال و نیم عقد به یک طرف، این یکسال بعد از عروسی یک طرف دیگر کلا. واقعا این سال اول از پر تنش ترین روزهای زندگی ام بوده است. دوتا چرخ دنده که قرار است کنار هم بچرخند و تا صیقل پیدا کنند همچنان بهم گیر می کنند و جراحت هایی این میان پدید می آید. نفس سر کش یک خانم بیمار و فقدان هر گونه پالایش روحی را هم که به آن اضافه کنیم چیز خوبی از آب در نمی آید. یعنی تا به حال چندین بار به مو رسیده و فقط به مدد خدا بوده که رابطه گسسته نشده است.
خلاصه که اگر هنوز مجرد هستید، روی خودتان کار کنید. برای خودتان برنامه های جدی داشته باشید. نشاط و معنویت روحی تان را دست کم نگیرید. در زمان قبل از ازدواج و در آستانه ازدواج، انسان بواسطه خودداری های جسمی و روحی که خود را در معرض آن ها قرار می دهد، روح آماده ای پیدا می کند. از این فرصت استفاده کرده و آن را غنیمت بشمرید.
پ.ن: دوره های تربیت فرزند کاملی بر طبق دانش و معرفت طب اسلامی ارائه می شوند که محور کار شناخت طبع و مزاج افراد خانواده و تربیت خاص هر فرزند بر طبق طبع و مزاج اوست. متاسفانه فراموش کردم در زمان ثبت نام این جا اعلان عمومی کنم. اما به لطف خدا اگر فرصت بشود خلاصه نکاتی را اینجا می نویسم. (ان شاءالله فرصت و توانش فراهم شود.) [دوره های بعدی را اگر علاقه مند بودید این جا اعلان می کنم.]
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
میم چند وقت پیش رفته بود نمیدانم از کجا خریده بودش. می گفت که آن را در وقتهای اضافه اش توی سرویس دانشگاه خوانده و یک هفته ای تمامش کرده است. تعریفش را کرد و ترقیبم کرد تا ببرم و بخوانمش. کتاب را بردم و مدت زیادی پیشم بود تا این که اواخر تیر ماه صبح ها دست گرفتم تا بخوانمش. خیلی اوایلش سریع پیش نمی رفت تا وقتی که شب های تنهایی در خانه ام شروع شد. شب ها بعد از این که همه کارهایم را انجام میدادم قبل از خواب می خواندمش. تند تند جلو می رفت ولی لابه لابه های توصیف ها و تعریف ها ثانیه هایی یک کسی تو گوشم میخواند: "عجب. چه شانسی داشته. چه کارا می کرده شوهرش" ، "همسرم من که این طوری نیست ."، "خوشبحالش همسر من که اون طوری رفتار نمی کنه" و گاهی این فکرها و زمزمه های درونی آن قدر ظریف بود که خیلی واضح متوجهشان نمیشدم. یکهو به خودم آمدم و کتاب را بستم.
یکه خوردم که چه شده?! با خودت چه فکری می کنی? چه خیال کردی? خواندن کتاب خاطرات شهدا برایت چه هدفی پشتش بود? نفست کجا سیر می کند? کمی تأمل کردم. واقعا فایده ی حاصل از این کتاب برایم چه چیزی ست? از وقتی دست گرفتمش احساسات خاصی دچارم شده است. چیزهایی که هر چه هستند تعالی پشت شان نبوده. دارم فکر می کنم که فقط من این طورم? فقط نفس من چنین بازی درآورد?
جدا آن چه از شخصیت یک شهید و زندگی شخصی و خصوصی اش با کلمات به تصویر کشیده می شود چه قدر به حقیقت نزدیک است? چه قدر از حقیقت را پوشش می دهد? مخاطب این سنخ نوشته ها چه کسانی هستند? احتمالا دخترها و پسرهای جوان و زوج های تازه یا پخته.
چند درصد از مردان ما چنین خصوصیاتی را با هم در وجودشان می شود بالفعل پیدا کرد? این خط و خط کشی که از دل این داستان های واقعی بیرون می آید، چه اثری از خود به جای می گذارد? زندگی همه زوج های جوان همین قدر گل و بلبل است? واقعیت زندگی های مشترک با این خط و خط کش چه قدر فاصله دارد? اگر یک دختر جوان دم بخت این ها را بخواند .
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
توی دنیای فرمول ها، هر کدام لم خاص خودش را دارد که اگر وارد نباشی نمی توانی پاسخ درستی برایش پیدا کنی. پیدا کردن مؤلفه های موثر در حل معادله و کنار هم چیدنشان است که تو را به سمت رسیدن به جواب هدایت می کند. یک وقت هایی فرمول را جلوی چشممان می گذاشتند اما پیدا کردن مؤلفه ها از دل صورت مسئله کار دم دستی و آسانی نبود، باید ریز میشدی تا بتوانی آن ها را بیرون بکشی. همه جذابیت حل مسئله به همین چالش ها و کشمکش هایی ست که با آن دست و پنجه نرم می کنی تا جواب را بیرون بکشی و یا شاید جواب خود را برای تو نمایان کند. درست مثل وقتی که داری پیرنگ داستانت را می نویسی تا روی آن چارچوب، داستان زیبایت را بنا کنی. چارچوبی که قوام گره ها و مسئله هایش، بخش تعیین کننده مزه و لعاب داستان تو هستند.
تا این جای کار فهمیده ام که فرمول زندگی ام مساوی ست با ---> برهه ی جدید=گره بزرگ! سر هر مرحله ی عبوری، ایستگاه ایست بازرسی جدیدی جلویم سبز می شود و برای طی کردن آن باید انرژی و زمان زیادی صرف کنم. کاملا احساس می کنم که هر چه زمان جلوتر می رود، بسته زمان و انرژی ای که باید صرف عبور از آن مرحله ی گذار بکنم، بزرگ و بزرگتر می شود. مراحل گذاری که با جلوتر آمدن در مسیر زندگی، حل شدن شان مگر با یاری ائمه غیر ممکن می شود. در هر مرحله باید بگردی و نقطه ی اتصال مناسبت را پیدا کنی، درست است که کُلُّهم نورٌ واحدٌ» اما نسخه هر بار کلیدش خاص است. باید بگردی و پیدایش کنی. این کلیدهای مطهر آزمون و خطا نیستند، بلکه خود راهنما هستند و به سمت کلید اصلی راهنماییت می کنند. یعنی از هر جایی که شروع کردی به صدا زدن نگران نباش، خودشان راه نشان می دهند.
چالش های پیش رویم عجیب و غریبند. علت ها و دلالیلی دارند که نه تنها برطرف نمی شوند بلکه گاهی خودشان را هم پنهان می کنند. این بار به توانی بیشتر از همیشه نیاز دارم تا از روی زمین بلند شوم. قد و بالای صبرم نحیف و کوچک شده، بیشتر از همه چیز باید دست همین یک قلمم را بگیرم و برای بزرگ شدنش تلاش کنم و از او بخواهم.
در فلسفه طب قدیم از آن دیدگاه کل نگر، برای برطرف شدن بیماری از جسم و جان، باید آن بخش بیمار بدن را خوب تقویت کرد تا به مرور زمان بیماری را پس زده و از آن جدا شود. مدتی پیش که صوت های "کنترل ذهن" استاد پناهیان را گوش میدادم به این فکر می کردم که راه درمان روح ناخوش هم همین است. باید دستش را بگیرم، آن را بزرگ بدارم و تقویتش کنم.
جالبترین و شیرین ترین نکته این یک سال سنگین و سخت هدیه ی استاد راهنمای بزرگوارم بود.[از بابت بزرگ منشی و ایمان و تقوا، ایشان بسیار برایم مورد احترامند.] موقع بازگشت کتاب شان، آن را به من هدیه کردند و در ابتدایش برایم نوشتند:
<<اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ>>
پ.ن۱: نمیدانم چه حکمتی دارد که از بعد ازدواج مان، تا به حال حضرت معصومه سلام الله علیها دعوت نکرده اند دوتایی همزمان زیارتشان کنیم.
پ.ن۲: من به انتهای همه ی این اتفاقات خوش بینم، چون تجربه هایم تا کنون همه ختم بخیر شده اند به لطف خدا اما، ختم به خیر شدنی که مسیرش جانکاه بوده . این بار البته از این مسیر بیشتر میترسم.
و الی الله ترجع الامور .
*وحشی بافقی
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر میبینید فرصت ارزشمندتان سوخت می شود، لطف بفرمایید و ادامه اش را نخوانید.
ساعت طرفهای 9 و خرده ای شب بود. چیزی به ساعت ده نمانده بود. آبگوشتم را دو قسمت کردم و یک قسمتش را گذاشتم تا گرم بشود. سبزی خوردن های داخل یخچال را در آوردم تا در این فاصله پاک کنم. رفتم با سینی و سماخبالون وسط حال پهن شدم و یکی یکی پاکشان کردم. وسط سه قد کردن تره ها وضعیت روحی جسمی ام پیش چشمم رژه میرفت. یاد آبگوشت افتادم که بوی گرم شدنش می آمد، بلند شدم و خاموشش کردم و باز پای بساط سبزی نشستم. مقدارش زیاد نبود. زود پاک شد. جمع و جورش کردم و گذاشتم توی آب سرد خیس بخورد. دستم را خوب با آب شستم و آمدم توی حال تا کرم را بردارم و درد و خارشش را مسکوت کنم. کمی پماد زدم و داشتم تلویزیون میدیدم. تاول های ریز ریز روی انگشتم دیوانه وار میسوخت. صبرم تمام شد و چنگ انداختم بهشان. آب میان بافتی اش بیرون آمد، آرام شد. البته متوجه خروج پلاسمای سلول های روی انگشتم نشد و چند ثانیه بعد تازه وقتی نگاهش کردم با این صحنه دلخراش مواجه شدم. به خودی خود که دلخراش نبود. فکر کردن به این که دکتر قبلتری ام میگفت نخاران شان دلخراشش میکرد. البته آن موقع اصلا ملتفت صحبت دکتر نشدم. گفتم مگر این ها خارش هم دارد. خلاصه که بلند شدم بروم آشپزخانه تا هم دوباره آبگوشت یخ کرده را گرم کنم و هم دستم را بشویم. بلند شدن از روی زمین همانا و زمان و آسمان چرخیدن دور سرم همانا. گفتم ای دل غافل دیدی چه شد، دیر بلند شدم غذا بخورم فشارم سقوط کرد. همسر از یک ساعت و خرده ای قبلش که رفته بودند بیرون، هنوز برنگشته بودند، اگر می رسیدند حتما مؤاخزه میشدم بابت این غفلت ی که کرده بودم. زیر گاز را روشن کردم. دستم را شستم، همسر رسیدند، دکمه آیفون را زدم تا مطمئن شوم، در را زدم. وقتی برگشتم به آشپزخانه، دعا میکردم که خودش درب اتاق را باز کند، چون نای رفتن تا دم در را نداشتم. سریع وسایل غذایم را آماده کردم و با ورود ایشان داشتم سفره ام را میچیدم. توی دلم شوره رخت شور خانه بود. دستم را گرفتم به ظرفشور و لبه کابیت و همه چیز را تند تند بردم. به محض رسیدن به میز شام اشک هایم فوج فوج از چشم هایم بیرون می پاشید. یک حرکت غیر ارادی که از درونم به بیرون انتشار میافت. حس کردم فشارم افتاده و شبیه یکی دو هفته پیش که با تب و حال زار نشستم پای غذا و با مکافات خوردم، یک حال بدی ام. یک قاشق آبگوشت را نخورده شیونم بالا رفت. بی امان گریه می کردم. همسر که بدون مقدمه یکهو چنین دیدند، فقط مرتب میپرسیدند چی شده چی شده? اصلا قدرت صحبت کردن نداشتم. فقط دو سه کلمه با التماسی که به حنجره ام کردم بیرون آمد. فشارم، آب عسل بیار آب عسل. رفتم کف زمین پخش شدم و پاهایم را گذاشتم روی دسته مبل. روی زمین بال بال میزدم. شربت را خوردم. یکی دو ثانیه بعد کمی آرام شد. دوباره شروع شد. گفتم عسل، یه قاشق عسل. قاشق چی عسل را چپاندم توی دهنم. آرام شدم. چند ثانیه بعد. ببخشید، یه دری گلاب بریز توی آب و با نمک پاش کمی نمک بزن. گلاب را که خوردم دیگر جسمم روی زمین بند نبود. قلبم برای خودش توی سینه ام تلظی می کرد. دردش می ریخت توی دست چپم و مور مور سنگینی اش دلم را بهم میزد. یکهو تنفسم به شماره افتاد. دستم را گذاشتم روی قلبم، تازه متوجه حالم شده بودم. اشک هایم دوباره فوران میکنند. حالم بده حالم خیلی بده. همسر میخواهند که بمانم تا بروند ماشین پدرجان را بگیرند. گریه هایم شدیدتر میشود. نه خیلی حالم بده، یه وقت میری و من بدتر میشم. زنگ بزن اورژانس. نفسم بالا نمی آید. قلبم. تو رو خدا زنگ بزن اورژانس. به پدرجان زنگ میزنند و از خواب بیدارش می کنند. معذرت خواهی می کنند و میگویند که اگر میشود ماشین را بیاورند. دلخور است که چرا شامم را نخورده ام. خیلی دلخور است. به مکافات لباس هایم را از این طرف و آن طرف خانه ژولی پولی مان می آورند و میپوشم. ذکری که طبیبم گفته از زبانم نمی افتد. با خودم تکرار میکنم که تو قوی هستی. طاقت بیار. طاقت بیار. چادر عبایی ام را میپوشم و دکمه هایش را نصفه نیمه میبندم. یک حمله دیگر. نفسم به شماره می افتد. اشکهایم بیرون میریزد. تند تند ذکر میگویم. چند ثانیه ی قبل وسط مرگ و زندگی، حس کردم که ذکر مخصوصم مرا از زمین بلند کرد و قلبم را سبک کرد توی قفسه سینه ام. خودم را به میز شام میرسانم و به زور چند لقمه آبگوشت را پایین می دهم. کار احمقانه ای بود. فکر می کنم که آخر چرا برداشتم لقمه بزرگ گرفتم هل دادم توی دهانم. با این نفسی که به زور آمد و شد میکند. یک فسقل نان روی میز مانده را میخورم و چند تا زیتون پشتش. میرویم بیرون از خانه منتظر پدرجان. ماشین میرسد. تا همین چند لحظه پیش با پای خودم آمدم پایین اما باز توی ماشین حالم بد می شود. دارند شور می کنند که کجا برویم. مامان شماره دو هم آمده. خجالت زده ام این وقت شب داستان شد برایشان. نفسم بالا نمی آید. میخواهم نوحه ماه بنی هاشم را بخوانم. حنجره ام یاری نمی کند. دو سه کلمه منقطع می آید و می رود. میرویم کیلینیک جی. به پاهایم التماس می کنم که با من بیایند. دستم را میگیرند و میرویم داخل. مینشینم روی صندلی تا نوبت برایم بگیرند. در گیر و دار بحث با پذیرش اند که مورد اورژانسی است و فلان که قلبم زیر دستم تلظی می کند. احساس می کنم نایژه هایم خودشان را می چلانند. مثل آدم های شیمیایی جنگی توی فیلم ها که جز صدای خس خس چیزی از حنجرشان بیرون نمی آید. با چشمم دنبالشان می گردم. با التماس با دستم اشاره می کنم. می آیند. همسرم می گویند بیا بیا اتاق دکتر. نوبت هم حال بعد هر موقع خواستن بدن بدن. دستم روی قلبم فشرده شده بال و پر چادر را بالا می گیرند. با ولع روی صندلی مینشینم. خانم دکتر مهربانی ست. می پرسد چه شده? راستش را بگویم عصبی شدم? به التماس کلمه ها را بیرون می ریزم. نه. نه. سبزی پاک کردم. گذاشتم شامم گرم بشه دیر شد بخورم. فشارم. پایینه. دکتر همین طور که فشار سنج را گذاشته و بادش می کند از این که سابقه داشتم یا نه می پرسد. می گویم نه. نه. فشارم نرمال است. دکتر به صرافت می افتد. از فشارت نیست. بگو ببینم جدا عصبی نشدی? نه. نه روی زمین نشسته بود. اومدم پاشم پاهام سنگین بود و بدنم (سستی). مثل وقتی فشارم میافتاد. ایشون یهو رسید. دید یهویی حالم بد شد. دکتر گوشی را روی کمر می گذارد. میخواهد که دست از ناله و گریه بردارم تا بتواند صدای درستی بشنود. میخواهم چیزی بگویم. دعوایم می کند. "چیزی نگو. آروم باش. نفس بکش" با لب خوانی می خواهم به همسرم بگویم که به دکتر بگوید امروز بادکش بودم. اما ایشان متوجه نمیشود. نوار قلب می نویسد. خودم را با کمک میکشانم. مردی توی اتاق خوابیده تا بعد از آمپولی که زده حالش جا بیاید. بیرون میرویم منتظر. چند ثانیه بعد مثل یک حالت تهوع، اشک ها از چشم هایم بیرون می زند. مامان شماره دو عزیز میگویند آروم باش. صلوات بفرست. نفسم به شماره می افتد. گریه غیر ارادی ست و قدرت توقفش را ندارم. مرغ پرکنده می شوم و رو به اتاق نوار قلب با چشم هایم التماس می کنم. مرد را به بیرون هدایت می کنند. درازم می کنند روی تخت. دستگیره های نوار قلب مثل طلسم جادوگرها سرما را میزند به مغز استخوانم. روی قلبم اسپری نمی دانم چی میزند. میلرزم. دندان هایم تریک تریک بالا و پایین می شود. چانه ام در اختیارم نیست. خانم پرستار خواهش میکنم آرام باشم. نوار پر از پارازیت شده. تند تند ذکر می گویم توی دلم. به زور خودم را نگه داشته ام. مامان شماره دو می گویند آروم باش صلوات بفرست. کارشان تمام می شود. لباسهایم را فوری مرتب می کنم. سرما تا مغز استخوانم زده. ای کاش یک پتو داشتند. مامان شماره دو لطف می کنند و یکی از لنگه جوراب هایم را پایم می کنند. می روند بیرون تا ببیند چرا همسر نیامدند. دکتر نوار را دیده بودند و چون مشکلی نبود یک آمپول کورتون تجویز کردند و قرار شد که اگر تا نیم ساعت بعد علائم بر طرف نشد سریعا به بیمارستان مراجعه کنم. آمپول سرنگ آبی رنگی دارد. مامان عزیزم از بیرون صدایشان می آید که به پرستارمی گوید آمپول تو رگی دردش میاد. نمیشه بزنید به پاش. پرستار می گوید که برایش فرقی نمی کند ولی برای اثر گذاری سریع دکتر تجویز کرده وریدی باشد. آستیم را میزنم بالا منتظرم بیایند داخل. مامان میگویند که از خودم سوال کند. می گویم هر طور صلاح می دانید. دردش قابل تحمل است.
لرزشم کم شده. یک ربعی گذشته، یکهو خون توی بدنم دویید و گرمای حرکتش را احساس کردم. بلند میشوم و با زور و کمک های دو نفری شان میروم. پاهایم مرا یاری کنید. انگار لمس شده اند. به زور روی زمین میکشمشان. دلم زیر و رو می شود. پای رفتن ندارم. به تقلا توی ماشین می نشینم. مامان را می گذاریم دم خانه شان. حالم بهتر شده. خواهش و تمنا می کنند که امشب پیش شان بخوابیم. تشکر می کنم و معذرت خواهی. ساعت یک و خرده ای شب است. پدرجان را همسر چند دقیقه پیش رسانده بودند خانه تا بخوابند.
یاد صحبت دکتر می افتم. این که راستش را بگو. عصبی نشدی? حالا که حالم جا آمده یادم آمد که توی اینستای یکی از بچه ها در مورد اربعین نوشته بود. گول نزدن خود و رفتن. حالم بد بود. به حال جسمی ام فکر می کردم. قدرتش را نداشتم. بعد از این مطلب بهم ریختم. رفتم توی فکر. عصبی شدم
حالا صبح شده. الحمدلله از لطف دعای ائمه بهتررررم. [البته ذخیره دعای شماها هم همیشه با من است.] قلبم هنوز کاملا آرام نگرفته. امروز باید با طبیبم تماس بگیرم. همین نوشتن هم حالم را بالا و پایین کرد.
دیگر به اربعین فکر نمی کنم. دیگر غصه اش را نمی خورم. رفتن موجب دردسر یک ایل است. جنازه ام تا خانه برسد خیلی حرف است. اتفاق دیشب دومین هشدار مرگ بود. اولین از جدیدترین هایش پریروز بود. صبح ساعت حوالی ۶ و این ها بود. بیدار بودم و همین طور نشسته بودم. صدای شیون زنی از بیرون به قلبم چنگ می انداخت. دقیقتر شدم. صدای شوهر نره غولش را نمیشنیدم. اصلا صدای هیچ کسی جز این زن نمی آمد. شروع کردم آیت الکرسی خواندن. بعد به دلم افتاد لابد بچه اش مریض است دارد شیون و زاری می کند. شروع کردم حمد بخوانم. انگار برای او که نه. برای آرام گرفتن دل خودم میخواندم. صدا از آن طرف مادی یا یکی از همسایه های اطراف مجتمع بود. طرف های ساعت ۹ و خرده ای داشتم توی هال پرسه میزدم که باز از بیرون صدایی بلند شد. "لا اله الا الله ." همسرم را صدا زدم. گفتم از داخل تراس نگاه کنند. صدا از خانه همسایه های نزدیک بود انگار. همسر می گویند از آن طرف مادی (جوب های بزرگ آب که شریان های شهر اند.) می آید. گفتم می شنوی? صدای شیون همان زن سر صبحی ست. به دلم افتاد یک کسی اش یک باکیش شده .
+ دلم میخواست حرف بزنم با شما.
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
۱.
پریروز وسط قدم زدن های بلند بلند توی عابر پیاده کنار ترمینال جی، یکهو صدایی در ذهنم شنیده شد. از آن جا که رد میشدم چشمم افتاد به بنر دم در مسجد محمدیه و اعلان مراسم شیرخوارگان حسینی. نمیدانم چه شد که بی هوا ذهنم شروع کرد به تکرار این نوا که خیلی ضعیف از درونم شنیده میشد. ای ماه بنی هااااشم/سقای عطش عباس . از آن صدای ضعیف شعر دست و پا شکسته ای به ذهنم می آمد. شعرش میلنگید، اما من که شاعر نبودم. یادم هم نبود این را قبلا کجا شنیده بودم. آن قدر خواند و خواند تا دست آخر رسید به این بیت: "ای ماه بنی هاشم| سقای حرم عباس" گفتم حالا که سروشکلش واضح شد بروم جست و جو کنم ببینم مداحی اش را پیدا میکنم. یا نه. خیلی امیدوار نبودم، چون از آخرین هیئتی که رفته بودم یکسالی میگذشت. شاید توی مراسم عاشورا تاسوعا، موقع مداحی و ی امامزاده عبدالمطلب روستا شنیده بودمش. برای همین احتمالش هست که کسی قبلا آن را نخواده بوده. آسمان ریسمان بافتن هایم را کنار گذاشتم و حس کردم قبلا از تلویزیون هم پخش شده.خلاصه که گشتم و دو نمونه اش را پیدا کردم. جالب این که همچین بیتی ندارد این شعر و با شنیدن دو نمونه مداحی کمی جا خوردم از تفاوت صدای ذهنم با اجراهای موجود. از همه چیز عجیب تر این که آخرش سر در نیاوردم چه طوری شد که یکهو این قدر ویر این نوحه مرا گرفت و آن قدر آن را تکرارکردم و خواندم. بی مقدمه. بی ربط به حال و هوای آن موقعم.
این یکی از اجراهاست +
۲.
در این مدت یکساله فهمیدم که اگر بخواهم مثل فانتزی هایم برنامه های دو نفره بچینم، همه شان عمدتا بی سرانجام خواهد شد و فقط بیشتر و بیشتر توی ذوقم می خورد، برای همین به مرحله ی پذیرش رسیدم که قرار نیست آدم های متاهل همه زندگی شان دو نفره بگذرد و باید برنامه های شخصی خودم را داشته باشم. برای رسیدن به کارهایی که علاقه دارم، باید خودم پیش بروم. آن قدر زندگی مشغله دارد که همسرم قدرت و توانایی زمانی ندارد که بخواهد این همه با من همپا باشد. او برنامه های خودش را دارد و رسیدگی به آن ها با توجه به هدف و غایتی که دارد طبیعتا با برنامه های مربوط به اهداف و غایات من متفاوت است. خداوند آن چه می خواهد به او برساند را از دریچه ی دیگری در اختیارش قرار می دهد. چه بسا که چندین بار این را دیده ام. پس من باید به دنبال برنامه ریزی منظم و خوبی در مسیر خودم باشم.
۳.
یادتان می آید توی
این پست از شما سوالی کردم?
اگرچه موجب شد یک نفر به خودش اجازه بدهد هر چه دوست داشت در غیبت از من و همه دوستانی که لطف کردند به بنده و نظرهای شان را نوشتند، بگوید و با وجود تذکری که دادم و رتق و فتقی که به خیال خودش انجام داد، اما همچنان غیبتش غیبت ماند. و از همه شما عذرخواهم که چنین شد. حقیقتا من آدم ترسناکی نیستم، یعنی حداقل خودم که این طور فکر میکنم. شما هم دلیلی ندارد برای بیان صحبتتان ترسی داشته باشید. بالاخره صحبت است دیگر. قرار نیست بلایی سر همدیگر بیاوریم. اگرچه من اعتقاداتم برایم محترم است و کسی اجازه ندارد به آن ها اهانت کند، اما پذیرای نظرات محترمانه هستم. البته اگر تا جایی که حال و هوای روحی جسمی ام اجازه بدهد.
۴.
این که حرف های اولم چه ربطی به صحبت های بخش دوم داشت، تنها ربط کوچکش "پیاده روی روزانه تنهایی" بود. ساعتش را گذاشتم وقتی که نه خیابان ها خیلی شلوغ باشد نه خیلی خلوت. زمانی که خودم تنهایی بتوانم بیرون بروم. مکان خاصی هم ندارد. همین چندتا خیابان نزدیک خانه خودمان است. در مورد روند درمانم و آن چه بر من میگذرد بعدا می آیم و میگویم.
والی الله ترجع الامور .
*لیلا کردبچه
بسم الله الرحمن الرحیم
گفته بودم خانه آدم مامن است، محلی که همه ی رسوبات و تلاطم های درونیت ته نشین می شوند. حتی اگر تمام مدت را تنها باشی و غم و غصه به خودت بپیچی و زار بزنی. باز هم نظرم همان است. آرامش و آرامش .
فردا سالگرد عقدمان است، من تنها توی خانه مشغولم با سابیدن و رفت و روب و لباس شستن. همزمان از غم و غصه های دورنیم زار میزنم، گریه های بلند و گریه های صاااامت. مطمئنا کسی خاطرش نیست و اصلا اهمیتی ندارد. فشار این روزهای نبودن پدر و مادرها دارد بیشتر میشود، اگرچه فشار جسمی روی دوشم آنچنان سوار نشده و میم(خواهرم) تمام مدت پابه پای من بلکه بیشتر زحمت میکشد. اما واقعا کشش روحی ام دارد رو به صفر میل میکند. شاید هم در حال سقوط است. این چند روز که ته تقاری نبود، من و میم خانه ما بودیم و ماشین بابا استارت نخورده بود. نتیجه این که باتری خوابیده بود. امروز ته تقاری حالش بهم خورد و بعد از بستری و دکتر و این ها رفتیم تا ماشین بابا را راه بیاندازیم، اما تلاش ها بی نتیجه ماند و در این اوضاع وخیم مالی بابا، بی تدبیری من یک باطری چند صدتومانی را گذاشت روی دستشان. میم از دستم عصبانی بود. واقعا کلافه کننده بود. اگر بابا متوجه شوند لابد خیلی ناراحت میشوند. خیلی از این بابت دلگیر شدم، حقیقتا زشت شد.
حالا کمی خرید کردم و برگشتم خانه، آن قدر فشار رویم بود که با باز کردن گره روسری ام گره اشکهایم هم باز شد. فردا یک امتحان دارم. هنوز فرصت نشده هیچ بخوانم. همه جا را دستمال کشیدم، اما جارو هنوز مانده است. برای فردا باید به اندازه هفت هشت نفر سالاد شیرازی درست کنم، دست هایم میسوزند، ج و وشان در آمده، از داروی ظهر به این طرف فقط چندتا شیرینی تر خورده ام و داروی عصر با یک کف دست نان خشکه. دیشب داشتم با خودم میگفتم ببین باید دیگر با مشکلات حاصل از بیماری ات کنار بیایی. شاید هرگز خوب نشدی، نمیشود که عزا بگیری. :/ بعد کمی دقیق شدم و کمی فکر کردم. سوزش و التهاب سر انگشتانم گفت زکی بچه جان، حیف نیست تو عذاب نکشی و درد نداشته باشی. علائم اصلی دیگر هم که بماند. آن دفعه از مطب دکتر و اضطراب و نگرانی و حال بدم که نوشتم چند نفر آمدید گفتید سخت نگیر زندگی سخت میگیرد و این ها. ولی والا ما به هیچ جایمان نیست این زندگی، اما بیماری و درد است که ول کن ماجرا نیست. به هر حال چیزی نیست که بگویم میگذارمش توی طاقچه تا چشمم بهش نیافتد و نبینمش و . خودش دائما دهن کجی می کند.
[لطفا از گفتن این که برو پیش فلان دکتر و . هم خودداری کنید. چون تحت درمان هستم و حقیقتا خداست که باید شفا را در دست پزشکم قرار دهد.این ها هم صرفا درد و دل اند که از فرط بی کسی این جا بازگو میشوند.]
خانم دکتر جدیدا یک دستگاه سم زدایی دتاکس به مطب آورده اند، با تجویزشان برای بعضی هایمان نوبت میدهند و میرویم توی صف سم زدایی. جست و جو هایم نشان داد که این روش سم زدایی یونی یک روش در طب هندی ست که به روند درمان کمک می کند اما خودش درمان محسوب نشده و قدرت بهبود مقطعی و تکمیل کننده دارد. روش با مزه ای ست و به نظرم برای بعضی علائم من مؤثر بوده است اما برای بعضی هم نه! این بار نوبت سوم زدایی م را باید بروم، امیدوارم که شفا را در پی داشته باشد این راه ها. الحمدلله هر جور حساب میکنم حال و روز روحی ام خیلی بهتر از قبل است. اگر چه اگزمای انگشت اشاره دست راست و انگشت بغلی اش تبدیل به اگزمای کل انگشتهای دست چپ و راستم شده است. حتی پوشیدن دستکش نخی هم عذاب مسلم است و پوسته پوسته های خشک و خشن دستم به دستکش آویزان می شود و پوسته ی داخلی که ناخن ها را به دست وصل میکند و موقع مانیکور ناخن ها آن را میچینند توی اغلب انگشت هایم از بین رفته، اما باز هم حالم بهتر از قبل است.
خیلی برنامه ها برای تابستان توی ذهنم چیده بودم، امید به خدا بابا مامان ها که بیایند به باقی شان هم فکر میکنم. هنوز یک عالمه از آن ها روی زمین مانده اند.
ما هفت دانشجوی ارشد بودیم که شامل چهارتا دختر و سه پسر میشدیم. همه به جز من مجرد بودند. با یکی از همکلاسی هایم در باره ی موضوعی صحبت میکردیم که نمیدانم چه شد بحث رسید به این جا که من از دیده نشدن حلقه ازدواج صحبت کردم و این که زیاد پیش می آید که آدم بعد از ازدواج اشتباها مورد پسند مادرهای توی کوچه و خیابان قرار میگیرد. دوستم آن موقع خنده ای کرد و کمی صحبت کردیم و از بحث رد شدیم. بعدا به من گفت که توی خوابگاه داشتم به سین میگفتم که ببین چه قدر بعضی ها خرشانس اند و با این که ازدواج کرده اند خواستگار برایشان پیدا میشود، اما ما مجرد مانده ایم هنوز و کمتر کسی از ما سراغ میگیرد. بهت زده و نگران شدم از این که بی ملاحظگی من توی صحبت کردنم موجب دلشکستگی و ناراحتی درونی دوستم شده، اگرچه همه حرفهایش را با خنده های مخصوص به خودش گفت. اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده این ها نیست. اگرچه مسئله ی مهمی ست و باید دقت بیشتری بکنم منتهی یک چیزهایی هست که قدرت بیانش را برای او نداشتم. این جا ولی دلم میخواست از آن ها صحبت کنم.
اول این که خیلی از مواردی که توی کوچه و خیابان از دختر خانم شماره میگیرند، صرفا یک شماره گرفتن است و بیشتر اوقات منجر به اتفاق نهایی و مهم ازدواج نمی شود. دلیلش هم این است که صرفا بر مبنای یکسری ویژگی های کلی ظاهری این پسندیدن بوسیله اقوام آقا پسر انجام می گیرد.
مهم تر از اولی به نظرم چیز دیگری ست که باز به ظاهر دختر خانم بر می گردد. خیلی های مان هستیم که اگرچه ازدواج کرده ایم اما سر و وضع ظاهری و قیافه مان را به گونه ای تغییر نداده ایم که دیگران خیلی از آن بویی ببرند که شما متاهل هستی یا نه! مگر این که چشم شان به حلقه درون دستمان بیافتد و متوجه بشوند، در این صورت کسی که خیلی ریز نشود متوجه این مورد نمی شود. بنابراین به عنوان یک خانم مجرد دیده می شویم. اما کسانی مثل دوست من که ظاهرشان آن ها را مجرد نشان نمی دهد و در نگاه اول و حتی دوم دیگران متوجه این مسئله نمیشوند، پس خودش می تواند عاملی باشد برای از دست دادن یکسری کیس هایی که ظاهر شخص را میبینند و بنابه گمانه زنی شان عبور می کنند یا می مانند. البته این هایی که گفتم منافاتی با آراستگی و این ها ندارد، اما به نظرم باید تفاوتی میان یک خانم مجرد و یک خانم متاهل حداقل در نگاه اول باشد.
مسئله ی مهم بعدی این که خیلی اوقات شده که دوستان ابراز کردند که خوشبحال شما که ازدواج کردید و شما که فلان و شما که بیسار. و صحبت های دیگری مبنی بر این که ما خواستگار نداریم مثل شما، ما فلان نداریم مثل شما و .! خب ولی چیزی که هست اینه که من به شخصه مطمئن هستم که اگر موارد مثل همسرنوعی من نوعی می اومد برای اون دوستانم با شرایطی که داشتند، قطعا ردشان می کردند. چه خودشان چه خانواده های ایشان. زمانی که ما قرار شد ازدواج کنیم، همسرم هنوز امتحانات پایانی دوران کارشناسی شان چندتاییش مانده بود و بعد از جلسه اول رفتند شهر تحصیل شان تا بعد از گذراندن امتحانات و با فراغ بال تشریف بیارند. آن موقع ایشان به جز رخت لباس تنشان و گوشی دستشان هیچ چیز دیگری نداشتند. هیچ چیز شامل شغل و کار و پس انداز هم می شود. یعنی حتی هنوز سربازی شان هم تمام نشده بود و وقتی رفته بودند با پدر مادرشان در میان گذاشته بودند که برایشان قدم پیش بگذارند برای ازدواج آن ها گفته بودند: "آخه شما که هیچی نداری کی بهت دختر میده" خلاصه که با همان شرایط و تکیه ای که به ایمان خودشان و خانواده شان بود و حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که از جمع صحبت های دونفره و مهمتر از همه تحقیق و جست و جوهای بابای نازنینم حاصل شده بود قبول کردیم. بابا آماده ایستاده بودند تا من لب تر کنم که چه کسی آری! و بروند زیر و بمش را در بیاورند و اگر از خط قرمزهایشان عبور کرد قبول کنند و پشتم بایستند. همه یکصدا میگفتند که چشمت را باز کن او هیچ ندارد و فردا روزی پشیمان نشوی ها. امروز بگویی خدا هست و توکل کردم و فلان و بهمان. فردا زندگی و سختی هایش نزد زیر دلت و پشیمان بشوی بگویی جو زده بودم. مشاور هم گوشزد کرد که عقدتان طولانی خواهد شد، اما حواسم به همه این ها بود. اگرچه روزهای سختی داشتیم بواسطه ی امتحان های هم زمان الهی و غربالی که خدا برای آمادگی من برای روزهای سخت من را و ما را از آن رد کرد، ولی الحمدلله.
خلاصه این که اگر میگوییم شرایط ازدواج و خواستگار و . خوب نیست، کنارش این ها هم هست. (اگرچه منکر این مشکل نیستم.)
+ فردا قراره برم یه جایی و توی یه جمعی که الان واقعا حوصله اش رو ندارم. نمیدونم بازخوردهایی که قراره بگیرم چیه? پریروز خونه مامان جون ترکش های حسادت یه نفر از تغییر نگاه و لحنش مشخص شد. منم فوق العاده حساس، کاملا مؤدبانه جوابش رو دادم. ولی بعدش همش مثل خوره توی جونم بود که چرا باید فلانی حسودی کنه?! بعد یاد حرفها و رفتارهای زننده دم رفتن بابا اینا بوسیله ی اطرافیان افتادم و گفتم واقعا چرا من قبول کردم پاشم برم مهمونی? واقعا بعضی حرکتا نفرت انگیزه. دیروزم پشت تلفن یه بنده خدا بعد احوال پرسی یه چی راجع به مادرشوهرجان جانانم گفت. که خب باز جوابشون و دادم. کاملا مؤدبانه. اگرچه یه حالت دلسوزانه و مقایسه ای و اینا بود ولی خب میدونم ممکنه چشم زخم بشه بعضی صحبت ها. برای همینم تو شوخی و خنده حرفم و زدم و اون بنده خدا معذرت خواهی کرد و حرفش و پس گرفت و از خدا برای خودش طلب بخشش کرد. میم میگه وای چه قدر حساس شدی جدیدا. نمیدونم والا. به خاطر غلبه ی سوداست یا واقعا جای محافظت و برخورد داره این حرفها. آدم قبل ازدواج خیلی راحت تر از کنار حرفها عبور میکنه، ولی الان میبینم که انگار اون نگاه آهو وار من در مورد همه صدق نمیکنه. :|
و الی الله ترجع الامور .
*محمود دولت آبادی
بسم الله الرحمن الرحیم
در این شهر بزرگ و دنیای پر از هیاهو، هر کجا که باشم پر پرش بتوانم یک روز یک جا ماندن را تاب بیاورم. بعد از آن دیگر پیمانه ام پر می شود و کلافگی از روح و روانم سر ریز می کند.
و قسم به خانه مان، به این لانه کوچک وقتی که به آن می رسم. پا گذاشتن در آن همان و ته نشین شدن همه مرارت ها و کلافگی ها همان. انگار که آبی ست روی آتش. نمیدانم چه سری ست آرامش این چهاردیواری . تنها و بی کس در پناه محبت خدا . آرام آرام .
دلم میخواهد چند روزی خانه خودم بمانم .
و الی الله ترجع الامور .
*عراقی
بسم الله الرحمن الرحیم
دلتنگم. دلتنگم به اندازه تمام اشک هایی که امسال محرم و صفر به خاطر ارباب از چشمام نریختن. قد همه دوری هام از مجلس روضه اش، کل این سال ها و بیشتر از همیشه امسال.
دلتنگم. دلتنگی بیخ گلومو فشار میده ولی حتی گریه ای جاری نمیشه.
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
توی زندگی بعضی هایمان پر است از چیزهایی که باید از یک جایی به بعد کنار گذاشته می شدند. دوستی ها، دلبستگی ها، شغل ها، علاقه مندی ها، لوازم و وسایل شخصی، عقاید و تفکرات و هزاران چیز دیگر که از آن ها به وقتش دل نکندیم و مدام خودمان را راضی کردیم که کج دار و مریض با آن ها طی کنیم. انگار که جزئی از عادات روزمره مان شده بودند و دلش را نداشتیم خودمان را در وضعیت جدیدی با عادت جدیدی ببینیم.
نه آبان که بیاید، دو ماه و خرده ای می شود که ندیدم شان. من دلم برایشان تنگ شده، اما نمیدانم او چه احساسی می تواند داشته باشد?! شاید نگران شده از نرفتنم? شاید هم خوشحال شده!! اصلا بین آن همه آدم یعنی مرا یادش مانده است?
دو ماهی می شود که دیگر مطب پزشک گیاه درمانم نرفته ام و بالاخره خودم را مجبور کردم دل بکنم. تصمیم سختی که باید مدتی قبل میگرفتمش. ولی به هر حال هر جا جلوی ضرر را بگیری منفعت است. الحق و الانصاف که پزشک بسیار مهربان و با اخلاقی بودند و برای درمان بیمار وقت زیادی می گذاشتند. در طول این مدت همیشه با لبخند از بیمار استقبال می کردند و تو با آرامشی که از ایشان دریافت میکردی احساس خوبی می گرفتی. آرام، صبور و با حوصله. کامل به شرح حالت گوش میدادن. یکهو ته دلت را خالی نمیکردند و میدانستند چه طوری گزارش حال و هوایت را بدهند. خانم دکتر مهربانم امیدوارم که با تن سالم و لب خندان تان سال های سال به مردم خدمت کنید.
حالا مدتی ست که به طبیبی مراجعه کرده ام و علاوه بر دارو رکن مهم و مهم و مهم درمانم تدبیر غذایی و سبک زندگی ست. آقای طبیب و همسرشان بسیار انسان های شریف و دلسوزی هستند و حقیقتا از دل و جان برایت انرژی میگذارند. بار اولی که ویزیت شدم، شرح حالم را که گرفتند خیلی رک و مستقیم گفتند که اگر با همین فرمان پیش بروم فلان میشود و چنان. من که از سوزش انگشتهایم کل بدنم گر گرفته بود یکهو از تو احساس مور مور کردم و مغز استخوانم یخ کرده بود، لذا :| در طی یک اقدام کاملا انعکاسی رو به طبیب گفتم: " من این جا هستم که این اتفاقات نیافته." خلاصه که شد آنچه شد و درمانم را با کمک ایشان و همسرشان دارم ادامه میدهم.
بحث از روند درمانی قبلی ام شد که ایشان گفتند برای درمان، داروهای گیاهی به تنهایی پروسه بسیار زمان بری هستند. بنابر این باید حتما و حتما تدبیر غذایی و سبک زندگی داشته باشی. و این دقیقا تکه گمشده پازل من در نیمه اول داستان درمانم بود.
اگرچه عمل به دستورات درمانی دشوار و زمان بر هستند چون باید عادت بشود، اما نتایج دلچسبی دارند. یادتان هست چند تا پست قبل درباره پیاده روی و زمان مناسبش صحبت کردم? طبق چیزهایی که چند روز پیش خواندم، توصیه ی دکترم احتمالا ناظر به حال من بوده و مشکل من. احتمالا زمان مناسب پیاده روی برای افراد مختلف متفاوت است. من غلبه سردی دارم و کمبود ویتامین دی، بنابراین برایم پیاده روی در بازه زمانی ساعت یازده تا اذان ظهر تجویز شده که احتمالا برای افراد دیگر با مشکلات دیگر متفاوت باشد. ولی در مدح پیاده روی این که خون رسانی را تقویت کرده و موجب بیرون رفتن سردی و کرختی از بدن میشود. به پاکسازی بدن کمک می کند و اگر احتمالا از شدت توی خانه ماندن مثل من زانو درد داشته باشید، با پیاده روی تسکین پیدا میکند. پیاده روی در زمان آفتاب صبحگاهی در فصول سرد باعث رفع افسردگی و بیماری های روحی می شود.
از توفیقات بدمزه تدبیر غذایی این که باید دو مدل غذا بعضی روزها بپزم. یکی با رب گوجه و سیب زمینی و مخلفات. یکی دیگر بی رنگ و چیزهای جور واجور مثل ادویه و رب و سیب زمینی و .! البته الحمدلله که خیلی مشکلات با همین رعایت ها حل می شوند و خب باید راضی بود دیگر.
+ الحمدلله که خدا هوامون رو داره. الحمدلله که اهل بیت رو داریم. الحمدلله که توی این دار فانی تنها نیستیم.
پ.ن: بیماری سخته، درد و رنج هاش غیر قابل تحمل اند. ولی فقط امیده که آدم و زنده نگه میداره. ممنون از همه تون که این مدت بارها خنده رو آوردید به لبم. ان شاءالله حمد شفا بخونیم برای کل مردم خوب جهان
این دو لینک خواندنی:
پ.ن۲: فاصله ما تا فلسفه
پ.ن۳:
The great maneuver
والی الله ترجع الامور .
*هلالی جغتایی
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم چه طور بگویم و از کجا شروع کنم. می دانم که این روزها خودتان هزار و یک گرفتاری مالی و روحی و فلان و بهمان دارید. ولی لطفا حتی شده در حد خواندن و دعا کردن و منتشر کردن هم که شده، دریغ نکنید.
این پست را یادتان هست?
+ بند۶ این پست را می گویم. میم عزیزم، دختر قشنگم شهریور دوباره خودکشی کرد. این بار ولی اوضاع روحی و جسمی اش از همیشه وخیم تر و افتضاح تر بود و هست. دارویی که برای خودکشی خورده بود اندام های مهم داخلی اش را آسیب زده و فقر و فلاکت همواره حاکم بر زندگی شان با این حال خرابش فوق وحشتناک شده است. اوضاع اقتصادی شان بسیار وخیم است و عملا چیزی برای خوردن ندارند. به طور معمول نه شوینده، نه خوراکی نه لباس مناسبی در خانه شان پیدا نمیشود. یک مادر با چهار فرزند.
این مدت تلاش کردیم تا کاری هم برای مادر پیدا کنیم اما متاسفانه توفیقی حاصل نشد. آن قدر هم خانه شان در مناطق دورافتاده شهر است که خب شرایط بدتر می شود. راستش من جز شماها فکرم به جایی نرسید. گفتم باز هم مطرح کنم، شاید کسی کاری از دستش بر آمد. اگر مایل بودید هزینه ای برایشان بدهید، بگویید تا شماره کارت بدهم، اگر هم مایل به تهیه ارزاق بودید، بگویید آدرس رابدهم تا بفرستید. چنانچه هزینه ای جمع شود، برایشان ارزاقی تهیه می کنیم و به دستشان می رسانیم. موارد مورد نیاز طبق اولویت خوراکی، لوازم بهداشتی، پوشاک و کمک مالی
پ.ن: اگر دیدم موافق هستید، شماره کارتم را همین جا توی پست می نویسم، فقط باید لطف کنید به صورت شناس یا نا شناس بگویید که چه قدر واریز کرده اید.
+ 6037691614550531 سلطانی
و الی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
در پس فرودهایمان، امروز بر فراز بودیم. بالاخره بعد از سه ماه بیکاری، خانه را پی کسب روزی ترک کردی! می دانی، پشت سرت وقتی داشتم آیت الکرسی فوت می کردم، بغض و اندوه و دلشکستگی هایم را پشت در جا گذاشتم. خدا کند که راه گم کنند و دل سبکبالم را به حال خود واگذارند.
پ.ن:
چه خوب گفتند
پ.ن۲:
خیلی خوب بود.
الحمدلله علی کل حال .
بسم الله الرحمن الرحیم
چایی تازه دم را میریزیم توی استکان شیشه ای و تا از داغی بیافتد سرمان را به کاری گرم می کنیم. زمان زیادی گذشته و یکهو وسط کار و بارت یادت می آید که ای دل غافل چایی. میروی سراغش و میبینی از دما افتاده و دیگر آش دهنسوزی برای خوردن نیست. یا پشیمان میشوی از خوردن یا این که میریزی داخل قوری و دوباره گرم می کنی. در هر دو حالت دیگر آن مزه دلچسب را نخواهد داشت. حالا کار روزگار هم با من و ایده هایم همین است. شاید هم دقیقترش این باشد: بلایی که من سر ایده های نوشتنم می آورم از همین قرار است. از سر تعمد و ادب کردن آن ایده پرداز درونی که میل زیادی به نوشته شدن و به دنبالش خوانده شدن دارد، بی محلی میکنم و نمی نویسم. نتیجه این که یا از دهن می افتد و ایده دست خورده و مخدوش میشود یا این که به کلی پاک میشود.
یک جایی، زمانی حوالی همین روزهای اخیر میان پرسه هایم به متن و عکسی برخوردم. یک دوستی از دارایی ها و نعمت های زندگی اش گفته بود، نا خودآگاه لبخند روی لبم نشست و گفتم شکرخدا. به واکنش خودم تاملی نشان دادم و فکرم را به خودش مشغول کرد. ته ته دلم خوشحال بودم و درپس اتفاقات و ناگواری های دور و برم انگار یک التیام کوچکی برای قلبم بود. با تمام وجود حس کردم که چه قدر بابت خوشحالی، لبخند و نعمت های دیگران باید وجودم مالامال از خوشی و شکر باشد. چون دیدن این حس رضایت آدم ها از زندگی شان به نظرم دیگر خیلی آسان تر و شیرین تر از غصه خوردن برای فقر و نیازمندی ومشکلات شان آمد. با خودم مرور کردم که چه قدر می تواند این احساس لذت بخش و دلکش باشد و چه قدر حسرت زندگی بقیه را خوردن و حسادت کردن در چشمم کثیف آمد. لذت و آسانی که روحم وجدان کرده بود بسیار لذت بخش بود. ای کاش که خداوند لحظه ای به حال خودم واگذارم نکند که این نکته شیرین را فراموش کنم.
الحمدلله علی کل حال .
به یاد برادر شهید احمد سپهر --> و الی الله ترجع الامور .
*صائب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی. ممنون لطف و محبت های بی کران تون هستم. الحمدلله رب العالمین من خوب هستم. از قدیم گفتند بادمجان بم آفت ندارد. خلاصه که این داستان من هم هست. بیماری و گوشواره و النگوهای مربوط بهش هستن :)) ولی مهم نیست. باید زندگی کرد و شاد بود. داستان های زیادی از سر گذروندم این مدت :)) که خب الحمدلله از همه فرازها و فرودها. بهترین اتفاقات این مدت دوره تندخوانی و تقویت حافظه ای بود که رفتم. به کمک تمرینات دوباره جدول ضرب را حفظ کردم و به خاطر سپردم. :)) ای خدا. میدانم میدانم همه جدول ضرب را یادشان هست و بلدند ولی چه میشود کرد، از حافظه ام پاک شده بود بخش زیادیش. :)) اگر توانستید حتما توی این دوره ها شرکت کنید. مهارتهای بسیار خوبی به آدم اضافه می کنند. اصلا یک جور ارزش افزوده حساب میشوند. :)) اگر شد و مودم پایین نیامد و دوست داشتید اینجا یک بخشی از آموزش ها را می نویسم.
نظرات بسته می ماند، چون دلسپردن به این جا و تامل کردن در فضایش مودم را پایین می آورد و از تعادل خارجم می کند.
سپاس مجدد از بابت همه دعاهای خیر همیشگی شما
الحمدلله از بابت برکات جاری وبلاگ،الحمدلله.
و الی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا بارها به من ثابت کردی که اگر طلبم حقیقی باشد، راه و روشنی آن را به من نشان خواهی داد. راهی که زبانش به فهم من نزدیک است .!
بارالها طلبم حقیقی نشد مگر به وقت اضطرار.! ممنونم که مرا از وقت اضطرار عبور دادی و به امروز رساندی.!
الحمدلله کما هو اهله
والی الله ترجع الامور .
*کوروش کیانی
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب یک استوری گذاشته بودی از قدیم ندیم هایت. آن وقتها که جوان تر بودی و خوش قد و هیکلی ات روی چهره ات مشخص تر بوده است با یک سبیل با مزه مشتی. آمدم برایت یک پیام فرستادم. پیامی که حاوی قربان صدقه بود و یک ماچ ناقابل. به حساب دفعات قبلی که جواب داده بودی و رد شده بودی . همچین که سر حساب شدم فهمیدم پیامم را سین کرده ای و ای دل غافل من بی حواس با اکانت شخصی ام برایت پیام فرستاده ام. یک عالمه شکلک پرسشگر فرستادی. پرسیدم چرااااا؟ گفتید:"شما؟"
ضربان قلبم در عرض چشم بهم زدنی به هزار رسید . صورتم داغ شده بود. مانده بودم چه جوابی بدهم. بعد از این همه مدت احتیاط برای شناخته نشدن گندش درآمده بود. چند ثانیه همه این ها بیشتر طول نکشید. دلم طاقت نداشت زیاد لفتش بدهد. اولش گفتم اگر بلاکم نمی کنید خودم را معرفی کنم. پشت بندش تندی خودم را معرفی کردم. بغض بود و بغض. گریه بود و گریه.
چه خوب شد که با شما حرف زدم. دلتنگی ام حالش بهتر شد. اگرچه گفتم که اگر میبینید راحت نیستید بلاکم کنید. ته دلم آشوب بود و چشم هایم پر از شوره های اشک. نمیدانم چه میکنید، اما همین که هنوز بلاک نشده ام راضی ام می کند. سال 92 چند دقیقه دیدار توی کوچه کجا؟ حالا کجا؟
:)
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ .
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خواهرجان. خواستم بگم که حق دارید دلتون برنجه، چون شرایط تون خاصه و مادر تازه نی نی دار شده مراعات زیادی میطلبه. ولی بدونید که مایی که شما رو میخونیم میدونیم که این صحبتها در موردتون درست نیست. به نظرم شما ادبیات صحبت تون این شکلیه. به دلیل نگاه بالا به پایین نیستش. شما خودمونی صحبت می کنید و بی شیله پیله. منظورم اینه که احساس صمیمیت و نزدیکی شما با مخاطب هستش که باعث میشه این مدلی صحبت کنید. پس بعد یه کم تنفس و استراحت بیایین بازم برامون بنویسید. :)
ما بهتون دل بستیم و دلمون میخواد حرفهای مامان شیدا رو بخونیم. رفتن آدما باعث میشه آدم هعی تیکه تیکه قلبش و بسپاره بهشون. از یه جایی به بعد قلب آدم سنگی میشه . شما نرید لطفا. خیلی ها رفتن. دلمون بهتون خوش بود عزیزم. معمولا کسایی که حرفی واسه گفتن دارن، بیشتر از این طرف و اون طرف اذیت میشن. این جا هم باز همین جوره. اون کامنتهای کینه ورزانه ای که توی وبلاگتون واستون مینوشتن همه اش به خاطر اینه که شرایطشون سخت بوده و فکر میکردن قدرت تغییرش و ندارن و حس این که حالا که شما از دید اونها تلپی خوشبختی افتاده وسط دامنتون، دق و دلی شون رو اونجا خالی می کردند. فارغ از این که تک تک آدمها سختی ها و دردهاشون رو نمی تونن به اشتراک بگذارن واگر از خوبی های زندگی شون میگن به معنای نداشتن مشکل نیستش. آدم خیلی حرفاشو نمیتونه بیاد اینجا بزنه، حتی اگر یه گوشه اش رو هم بگه، باز همون عده میان میگن واه واه عزیزم نا شکر نباش. پس عادت کردیم وقتی یکی وجه مثبت زندگی شو میگه بگیم عجب شانسی، عجب فلانی .! شما که از سر تفریح و سرگرمی و وقت پر کنی نمی نوشتید خواهرجان. نیت آدما رو خدا میدونه. اثر وضعی حرفهامون هم به اون بر میگرده.
ببخشید زیاد و پراکنده نوشتم، نمیدونم اینجا رو میخونید یا نه. ولی بدونید که ما منتظر نوشته هاتون هستیم. :) و حتی دیدن روی ماه خودتون.
379
لابد به هوای یک مطلب عاشقانه آمدید؟ نه نه. دیوانه کننده اوضاعی بود که با آن درگیر بودم. واقعا بعضی از مشتری ها من را تا مرز جنون می برند.
خدایا توبه، از این که شماره ام را نوشتم گذاشتم سر در پیجم. :| فرت فرت زنگ میزد. "خانم این و ندارین؟" دو دقیقه بعد زییییینگ "خانم اون و ندارید؟ خانم چرا اون که من پسندیدم و تموم کردین؟" دیشب هم که بابت گلی که من کاشتم تماس گرفت و با همان ادبیات طلبکارانه از خجالتم درآمد. امروز کلا گوشی را گذاشتم روی حالت پرواز. اعصابم نمیکشید. :| نکنیم از این کارها. روانی نکنیم فروشنده را.
پ.ن: دیگه همین. :| یعنی بیست و چهار ساعت نشد از اظهار ندامت و پشیمانی من بابت اون سری که رفتم سبزی خورشتی خریدم آوردم پاک کردم،خرد کردم یه بخشیش رو هم گندوندم. :/ امروز مثل آهو توی دشت رفتم از هول کرونا باز سبزی خریدم. :/ خب استرس داشتم سبزی خرد کرده بگیرم. :| بعدم عین آهوهای مفلوک کیسه چند کیلویی خرید رو تا خونه لنگون لنگون کشیدم. :/ سرتا پام رو ریختم توی ماشین رختشویی کلید و کارت عابر رو هم شستم. خاک سرخ بر سر کرونای نکبت :/ همین. برم بخوابم که رو به موتم. شبتون بخیر. التماس دعا
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز پیش داشتم از این میگفتم که واه واه، چرا بعضی ها از خانه ماندن این همه کلافه شدند . دیروز بعد خواندن نماز مغرب و عشاء نشسته بودم زار زار اشک می ریختم. حس عارفانه گرفته بودم؟ نه :/ اصلا. خودم هم نمی دانستم این واکنشم برای چه چیزی ست؟ دستمال کاغذی برداشتم و توی خودم چنبره زدم. نیازی نبود هیچ تلاش خاصی بکنم. چکه چکه اشکها پایین می ریختند. گفتم دیدی میگفتی مردم چرا کلافه شدند از خانه نشینی؟
ماه رجب آمده ولی دل من یک حس خاص و غریبی دارد. خیلی سنگین و رنگین روی مود ادبار است . آن قدر که دکتر رفتم و دارو خوردم و بالا و پایین شدم، دیشب دلم می خواست یک دکتر معنوی هم بود که به ته ته دلم نگاهی بیاندازد و بگوید چه مرگم شده؟ چرا برق چشم هام رفته؟ چرا حجاب غفلت روی دلم کنار زده نمی شود؟ اصلا چرا دست و دلم نمی رود برای زدودنش؟ قبلا با یک گریه روضه می رفت. قشنگ حسش می کردم. اما حالا انگار افتاده ام ته یک پرسپکتیو از خودم و جنبشی برای چند قدم جلو آمدن و بیرون آمدن از این وضعیت و خلاصی از آن درونم شکل نمی گیرد!
379
لابد به هوای یک مطلب عاشقانه آمدید؟ نه نه. دیوانه کننده اوضاعی بود که با آن درگیر بودم. واقعا بعضی از مشتری ها من را تا مرز جنون می برند.
خدایا توبه، از این که شماره ام را نوشتم گذاشتم سر در پیجم. :| فرت فرت زنگ میزد. "خانم این و ندارین؟" دو دقیقه بعد زییییینگ "خانم اون و ندارید؟ خانم چرا اون که من پسندیدم و تموم کردین؟" دیشب هم که بابت گلی که من کاشتم تماس گرفت و با همان ادبیات طلبکارانه از خجالتم درآمد. امروز کلا گوشی را گذاشتم روی حالت پرواز. اعصابم نمیکشید. :| نکنیم از این کارها. روانی نکنیم فروشنده را.
پ.ن: دیگه همین. :| یعنی بیست و چهار ساعت نشد از اظهار ندامت و پشیمانی من بابت اون سری که رفتم سبزی خورشتی خریدم آوردم پاک کردم،خرد کردم یه بخشیش رو هم گندوندم. :/ امروز مثل آهو توی دشت رفتم از هول کرونا باز سبزی خریدم. :/ خب استرس داشتم سبزی خرد کرده بگیرم. :| بعدم عین آهوهای مفلوک کیسه چند کیلویی خرید رو تا خونه لنگون لنگون کشیدم. :/ سرتا پام رو ریختم توی ماشین رختشویی کلید و کارت عابر رو هم شستم. خاک سرخ بر سر کرونای نکبت :/ همین. برم بخوابم که رو به موتم. شبتون بخیر. التماس دعا
والی الله ترجع الامور .
بسم الله الرحمن الرحیم
دستهای جادویی هم نعمت بزرگی ست. این را وقتی فهمیدم که آن ها توانستند یک آدم خواب سنگین با ساعت بیدار نشو را بیدار کنند. دستهایم را می گویم. چند روزی هست که سر ساعت 4:30 صبح جیغ بنفش می کشند و هشدار بیدار شو بیدار شو می دهند. درست عین آن وقتی که جنین توی شکم یک مادر باردار سر صبحی آن قدر وول می خورد تا به او بفهماند که دیگر باید بیدار شود و صبحانه ای میل کند. خلاصه این که بالاخره اگزمای دستهایم به عالم بالا وصل شد و مرا برای خواندن نماز صبح اول وقت بیدار می کند. البته اگر تیمار کردنش با سرکه وقت ارزشمند نماز اول وقت را فوت نکند. الحمدلله از این دستهای جادویی.
از پیشگاه امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف برای همه مون طلب یک سال حواله ای رو دارم. ان شاءالله که خودشون به دلهای داغ دیده مون دست بکشند.
پ. ن: اگر خاطرتان ماند برای ما هم دعا کنید
379
دارم برایش وضعیتم را شرح می دهم. مو شکافانه در حال آسیب شناسی حال و هوایم هستم.
می گوید: این قدر دنبال راه حل نگرد. وقت عمله. باید به چیزایی که میدونی و بلدی عمل کنی. همین. شخم زدن و تشویش واسه رسیدن به یه جواب رو تمومش کن.»
*محمدعلی بهمنی
بسم الله الرحمن الرحیم
مطلب طولانی ست، اگر میبینید کار واجبتری دارید نخوانیدش.
بِسمِ اللّه الرَحمنِ الرَحیم
زمستان سال 1396 در بحبوحه درس و مشقهایمان بود که میم تصمیم گرفت برای تشکیلاتشان برنامه ای ترتیب بدهد. یک عالم فکرها و ایده های جورواجور داشت و نهایتا گفت که میخواهد یک نمایشگاه فروش محصولات ایرانی برگزار کند. چند وقتی دنبال دوندگی های گرفتن مجوز نمایشگاه و طلب بودجه برای راه اندازی اش افتاده بودند. نهایتا با کلی تاخیر و پشت چشمهایی که دانشگاه برایشان نازک کرده بود، یک مجوز خشک و خالی، به همراه مقدار زیادی اعصاب خردی و دلشکستگی بهشان دادند.
آن روزها اوضاع مالی پدر به خاطر یکسری مسائل بسیار خراب شده بود. به همین دلیل یک شاهی هم تا جیب مان نبود تا اقلام مورد نیاز نمایشگاه را خریداری کنیم. میم دلشکسته و عصبی قید نمایشگاه را زده بود ولی ته دلش راضی نبود منصرف بشود. مامان که تقلاهای میم را میدیدند حسابی فکرشان مشغول بود. یک روز یک تکه از طلایی که برایشان مانده بود را آوردند و باهم راهی بازار شدیم گفتند که ان شاءالله با آن مقداری از مشکل حل می شود. بالاخره با کمک تدبیر مامان و اعتماد دوستم توانستیم مقداری اقلام جفت و جور کنیم. با همه سختی ها و شیرینی ها با کمک دوستان میم نمایشگاه برپا شد و بازخورد خیلی خوبی داشت. حتی یک بار هم مجبور شدیم دو قلم از اجناس را به خاطر استقبال زیاد دوباره شارژ کنیم و تعدادی هم به صورت اینترنتی از تولیدی های تهران سفارش بدهیم.
فروش چند روزه نمایشگاه خیلی هیجان انگیز بود و تجربه بسیار خوبی برای من و میم داشت. مقداری پول و تعدادی کالا برای مان مانده بود. از پول فقط مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان نهایتا باقی ماند. این تمام دارایی من بود که برای روز مبادا کنار گذاشتم. البته آن روز مبادا خیلی زود رسید.
یکی دو هفته بعد دوست دوستم تماس گرفت و گفت که یک تولیدی دنبال واگذاری یک نمایندگی در استان اصفهان است. وقتی تماس مان تمام شد یاد درد و دلهایم برای دوستم افتادم. گفتم لابد او اوضاع اقتصادی و مشکلاتم را به دوستش گفته و برای همین او پیشنهاد چنین کاری را داده است. [این دوستان من همان عزیزانی بودند که از فروشگاه ایرانی فروشی شان مقدار قابل توجهی اقلام بهمان قرض دادند تا بتوانیم نمایشگاه برگزار کنیم.]
خلاصه که به هر ترتیب از تولیدی تماس گرفتند و توضیحاتی دادند. تعدادی سوال داشتند و خواستند کمی در مورد هدف گذاری ام در این باره بدانند. نهایتا لطف بسیاری کردند و به من اعتماد کردند. بدون گرفتن هیچ هزینه ای برای تست و آزمایش تعدادی محصول برایم ارسال کردند. تنها هزینه ای که آن موقع باید پرداخت می کردم، مبلغی بود که تیپاکس برای آوردن بار می گرفت. ۳۰۰۰۰ هزار تومان از آن ۵۰۰۰۰ تومان باقی مانده از نمایشگاه را برای حمل و نقل کیف ها دادم. این نقطه شروعی برای کاشت این بذر بود. نقطه ای که اگر اعتماد و پشتیبانی همکاران مان در بخش تولید نبود هرگز اتفاق نمی افتاد.
اولین مشتری خرید عمده ما همان دوستان مان بودند که برای فروشگاه محصولات ایرانی شان تعدادی از کیفها را خریداری کردند. اما اولین مشتری های خرید تک مان، شیما و نازنین زهرا از دوستان میم و چند نفر از بچه های وبلاگ بودند. آن وقتها با ذوق و شوق تمام کل خانه را کن فی می کردیم و میم زحمت عکاسی محصولات را می کشید. معمولا بعد از اتمام عکاسی با مامان یک روز تمام در حال تمییز و مرتب کردن کمدها و اتاق ها بودیم. اولین عکاسی ها با تاخیر زیادی شروع شد. چون من و بابا و مامان درگیر خرید جهیزیه بودیم و مدام از خانه بیرون میرفتیم. میم هم درس هایش حجم زیادی داشت و زمان کمی این وسط خالی میشد. خلاصه که از فرودین و اردیبهشت و عملا بعد از عروسی من کار جدیت بیشتری به خودش گرفت.
اوایل کارمان را از یک کانال تلگرامی شروع کردیم و عکس ها را همان جا می گذاشتیم. اعضای کانال هم همان اعضای کانال نمایشگاه ایرانی مان بودند. [مخلوطی از بچه های دانشگاه صنعتی اصفهان و بچه های دانشگاه آزاد نجف آباد.]. ظرف مدت کوتاهی یک صفحه اینستاگرام هم راه اندازی کردیم و عکس های جذابی که میم گرفته بود آنجا بارگزاری شد. آن وقت ها به این فکر می کردیم که در کنار کیفها محصولات هنری دیگری هم بسازیم و بفروشیم. برای همین میم از تعدادی نقاشی هایش عکس گرفت و یک عالمه نشانگر کتاب [book mark] رنگ آمیزی شده درست کرد و آن ها هم وارد چرخه شد. کنار کیفها گاهی از آن دستسازه هایش هم سفارش میگرفتیم اما چون آن طور که میخواستیم پیش نرفت، ترجیح دادیم ایده های بعدی مان را به زمان دیگری موکول کنیم.
حالا هم بعد از گذشت دو سال گروه ما سه نفری شده است. خانوادگی برای رشد و نمو این کودک نوپا تلاش میکنیم. در این مدت میم خواهرم و عکاس مجموعه تلاش ها و کمک های بسیاری برایم داشته و قطعا حضورش باعث انرژی و دلگرمی و از همه مهمتر جذابیت ارائه کارهاست. همسر بزرگوار و پر تلاشم نیز با این که از میانه های راه به ما ملحق شدند اما در همین مدت کمک کردند تا گام های بزرگی برداریم. ان شاءالله دل مان می خواهد یک روز برسد که همه از محصولات ما در زندگی روزمره شان استفاده کنند و حداقل هر کسی یک محصول از تولیدات ما در خانواده اش داشته باشد. البته تمام فکر و ذکرمان این است که تنوع و گستردگی محصولاتمان افزایش پیدا کند و پا را فراتر از حوزه ی این کیفهای زیبا و تکرار نشدنی بگذاریم.
یک کار بهشتی رویایی
یک عالمه کارگاه کوچک خانگی.
مادرها کنار خانواده ❤️
پ.ن: خیلی سخت بود که از میان چاه عمیق افسردگی آرزوهایم را بیرون بکشم و برای خودم آرزو و رویایی بسازم. برایمان دعا میکنید؟
بعدا نوشت: این هم آدرس صفحه مجازی ما
فروشگاه سنجاقک
و الی الله ترجع الامور.
بسم الله الرحمن الرحیم
+ دیشب بعد نوشتن مطلب، اضطرابم روی هزار رفت. قشنگ حالات شدید روحی و جسممممیم را میفهمیدم. قدرت آرام کردن خودم را نداشتم. بچه گریان شد. پریدم توی اتاق تا بغلش کنم، مبادا بیدار بشود و تا صبح بی خوابی به سرش بیافتد. حسابی خودم را بهش چسباندم و تلاش کردم برای اینکه آرام بشود، استرس را ذره ذره از وجودم دور کنم. خدا از برکت وجودش آرامم کرد. بیخیال مسواک و . شدم و خوابیدم. در واقع او توی بغل من خوابیده بود. اما در حقیقت من توی بغلش خواب بودم. بعد از ماجرای نوشتن دیشب،قشنگ فهمیدم چرا مشاورم بهم گفت بی زحمت برای آرام شدنت به نوشتن رو نیاور. وقتت را صرف تمرینت کن. :) دلم برایشان تنگ شده.
+ از نیمه های شب تا صبح هزاربار با مشت و لگد و دست و پاهای کوچولوی بی قرارش بیدار شدم. عملا خوابم زهر شد. :)) سر ساعت ٥ صبح هم چشمهایش برق خاصی داشت و دلش میخواست نخوابد. گفتم: میای بریم بیرون توی هال مامان نماز بخونه؟» از خدا خواسته سرحال و خندان پاشد و گفت:بله مامان بریم بیرون. خوابم نمیاد.».
شاکی و گریان شد که چرا قرار است نماز بخوانم چون او میخواسته بغلش کنم. گرا دادم حین نماز که بغلم بیاید. اما دلخور بود. راضی نشد و گریه کرد. بعد نماز خواستم ببرم پوشکش را تعویض کنم. جلوی زیردکمه اش خیس بود. اوه. طفلک نم داده بود. آماجی از حسهای بد و بی کفایتی آمد سراغم که: ببین طفلی نمیخوابیده، مال این بوده.» خلاصه که تر و تمیز و دسته گلش کردم و بغلش کردم. شکایت داشت و گریان بود. وسط بل بشوهای اجتماعی، طفلی او هم دارد سوگ و جدایی را تجربه میکند. قرار است با شیر مامان خداحافظی کند. خیلی بی قرار و کلافه است. عصبی ست و دلش همدلی و بغلللللل میخواهد. تلافی شیر نخوردن و ناراحتیش را جای دیگر خالی میکند. :)) طفلک. خیلی فشار عصبی و روحی بدی را دو سه شب پیش متحمل شدم. برای هردو، مادر و بچه، واقعاً پروسه ی خاصی ست. امشب هم کلی کتک حواله ام کرد که چرا ادکلن بابایی را به او نمیدهم و آنها مال خودش هستند، باید دست خودش باشند. :)) دلم برایش میسوخت. صورتم هم از چنگهاش جز جز میکرد. همدلی هم فایده نداشت. یک بغل انتحاری و خفت گیری و به شیرش رسیدن دست آخر مرهمش شد. واقعا امیدوارم که در پس این داستانها، به لحاظ روحی فشار منفی متوجهش نشود. خدا کم و کاستی های ما را برایش جبران کند.
+ صبح بعد از آن همه نخوابیدن و از هم پاچیدگی مامان، آخرش باز هم خواب انتخابش نبود. م بیرون زدیم. همسر بعد از شیفت شب به خانه رسیده بودند. حالم جا آمد که قرار است در سکوت و آرامش استراحت کنند. از شدت خستگی چشمهایشان قورباغه ای شده بود.
از دم در به نام دختر و به میل مامان دختر :)) آش سبزی گرفتم و به طرف مطب دکترم، راه افتادیم. از آش استقبال کرد و مقداری خورد. واقعا چه خنگی کردم که خودم هم از آن نخوردم. گفتم کارم توی مطب زود تمام میشود و میرم میخورم. به همان نام و نشان تا ده و نیم دم مطب دکتر بودیم. خانم دکتر خیلی دیر آمدند. بیمارستان بیمار داشتند.
دختر عمه ام بالاخره به سمت خانه خواهرم راه افتاده بود. خواهرم و دخترم راهی شدند بروند خانه که دختر عمه پشت در نماند. منم کاملا حواسم پرت بود که مثقالی شارژ ندارم و عن قریب گوشیم خاموش میشود. این در حالی بود که آدرس خانه خواهرم را هم دقیق بلد نبودم. به منشی گفتم که اگر دلش راضی ست شارژش را به من میدهد؟! گفت: این چه حرفیه.» ولی حیف شارژش به گوشی من نمیخورد. خلاصه که گفت وقتی کارت تمام شد، بیا از تلفن مطب زنگ بزن. هنوز پیش خانم دکتر بودم که منشی آمد داخل و گفت: خانم فلانی، خواهرت اومد. :)) » من هم همزمان شرمنده و خوشحال بودم. طفلک رفته بود خانه، پیامکم را دیده بود که گفتم آدرس بفرست، شونصد بار زنگ زده بود، گوشی خاموش بوده، نگران سه تایی دنبالم آمده بودند.
از حساب کاربری ایتا و بله بیرون آمدم. باید چند روز ورودی هایم را خیلی محدود کنم. اخبار هم که غالباً نمی بینم.
ولی ته تهش میدانم سر اینکه احساس طرد شدن بهم دست داد، حساب کاربری بله را خروج زدم. آن سری سر نقدهایی که من به ساز و کارهای اجتماعی، برای حمایت از یک مادر، برای ادامه فعالیت هایش داشتم، دوستم یک مدلی من را طرد کرد. جالب است چند روز بعد خود نماینده ها و دولت طرح و لایحه ای را در دستور کار قرار دادند که یکی دوتا از مؤلفه های مورد نقد من را پوشش میداد. یک مادر برای امور اولیه اش، حمایتی از طرف جامعه دریافت نمیکند. اگر هم باشد بسیار محدود است. برای یک نوبت دکتر یا وقت مشاوره، با هزار مکافات باید بچه را بسپری. یک مهد برای اماکن این چنینی در نظر گرفته نمیشود.
من مادر، در دوران شیردهی، کمبودهایی متوجهم میشود، اما مکملها همه خارج از پوشش بیمه هستند. منی که نرم غضروف زانو دارم و باید چندین ماه تحت درمان و دارو باشم، هر ماه حدود ٦٠٠-٧٠٠ تومن فقط خرج داروهایم میشود. داروهایی که هیچ کدام تحت پوشش بیمه نیستند. با دستمزد همسری که یک کارگر ساده است.
برای جلوگیری از پوسیدگی در خانه اگر یک کلاس ثبت نام کنی، باید با هزار و یک نفر هماهنگ کنی. آخر سر هم ترجیح میدهی بچه را با خودت ببری. حالا یا اعضای کلاس تو و شرایطتت را میپذیرند، یا نه! یک مکانی برای سرگرمی و نگه داری بچه ها، باز در نظر گرفته نشده است.
خلاصه که ما اینها را گفتیم، فردا دوستم از گروه دورهمی خانه من بیرون رفت و چند وضعیت واتساپی گذاشت که چه قدر بعضی ها غر میزنند و رسیدن به جامعه آرمانی زحمت میخواهد و راحت طلب نباشیم و چنین و چنان. مدتی گذشته است. از اینکه طرد شده ام حالم بد است. به چتهای من واکنشی نشان نمیدهد. اما برای باقی بچه ها نظر میگذارد. اگر چه که کلاً به خاطر مشغله دو فرزندی، عضو کمرنگ گروه است. اما میدانم که تک تک پیامها را میخواند.
وای چه قدر نوشتم :))
درباره این سایت